من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

عشق

پسرک دور حوض وسط حیاط می دوید و بلند بلند، آواز های نامفهوم می خواند.این کار هر روزه اش بود.زن که دیروز صاحبکار جدیدش برای عدم کارایی، اخراجش کرده بود، پس از دعوای مفصل با دخترکش به حیاط آمد و فریاد زد:« خفه شو بچه». پسرک با فریاد مادر گریه کرد. مادر اورا در آغوش گرفت. هرچه نبود مادر که بود. حتی اگر مردم می گفتند پسرکش شیرین عقل است. حتی اگر مردم می گفتند سروگوش دخترکش زیادی می جنبد... آخر یه چیزی وسط این سینه به نام قلب همیشه می تپد.حتی اگر خون هم به آن نرسد با عشق می تپد. عشق برای زندگی کافیست. همان همه چیز را درست می کند.حتی توانست مرد همسایه را به کمپ ترک اعتیاد ببرد و جوان مواد فروش سرکوچه را برای ازدواج با دختر مورد علاقه اش به توبه وادار کند.

فقط یه اسم!

امـشــبـــــ داشتم یه وبلاگ می خوندم،نوشته بود بعضی اسمها تا آخر عمر آدما از خاطره شون محو نمیشه و شاید یه جورایی مهم ترین اسم زندگیشون باشه. من فقط 20سالمه و تاحالا تو زندگیم تصمیمی که زیاد نقش تعیین کننده داشته باشه واسه خودم نگرفتم.مهم ترین تصمیمی که تاحالا گرفتم همون رشته دانشگاهم بوده که اونم اولین جرقه های انتخابش رو همون اسم به یاد موندنی زد.اسمی که هنوز کمابیش آثار حضورش تو زندگیم هست و درعین حال ازش بی خبرم. زیباترین سالای عمرم، کنارهمین اسم بودم، که اون موقع فراتر از یه اسم ساده بود. . .  .

شاید برای همین باشه که هنوز هم در گذشته هستم و کمتر زمانی هست که به معنای واقعی حال خودم را دریابم. الان به این فک می کنم که باید خاطرات گذشته را به گوشه ای از ذهن سپرد و با یادآوری زیاد، اونها را جایگزین حال نکنیم، که ممکنه این زمان رو هم از دست بدیم. اگرچه من گذشته رو به عنوان دوره از دست رفته عمر خودم نمی دونم.مسلما زیباترین سالهای زندگی هر فرد،همین سالهای قبل من هست که به خاطر آوردنش از شیرینی زیاد به تلخی می زنه.

امروز با خودم فک می کردم، بازم یه سری افکار تکراری به ذهنم اومد: من! به عنوان یه آدم که دو هفتم عمرش رو سپری کرده،تاحالا چه کاری انجام دادم که بتونم با افتخار سرم رو بالا بگیرم و از اون صحبت کنم؟ در واقع هیچ. شاید 2تا کار محدود انجام دادم که یکی رو تا آخرین مرحله پیش رفتم وتموم کردم،اما مدرکش رو نگرفتم،و یه کار دیگه که اونم هنوز تموم نکردم.

امتحانای پایان ترم رو علی رغم ترجمه هایی که داشتم خوب تموم کردم.ممتاز شدم،اما فقط نمره یکی از درسا رو خراب کردم ه اگه اونم خوب می شد نفر اول می شدم.

احساس پوچی می کنم.

کم کم دارم با قانون جذب کاملا آشنا میشم.(جالبه فرشاد می خواست به زهره بگه چی کار کنه و کسی که ازش استفاده کرد من بودم.پنج شنبه که زهره رو دیدم بهش گفتم، می گفت باید کامل اعتقاد داشته باشی تا کار کنه. نمی دونم... شایدم راست میگه...)

احتمالا این ترم تدریس خصوصی هم داشته باشم.البته ممکنه!


::پانوشتـــــ : تمام این اتفاقاتی که تو این پست درباره وقوعشون نوشتم هیچکدوم به اون اسم بی ربط نیستن.الان فقط می تونم بگم: هرکجا هست..خدایا به سلامت دارش! :)

استاد!

سلام به همه دوستان عزیزم

تقریبا بعداز 2ماه پست میذارم و بابت تاخیرم معذرت میخام.راستش این ترم با وجود اینکه فقط 16واحد داشتم به اندازه 20واحد استرس بهم وارد شد و بدجور درگیر بودم.

اتفاقات زیادی تو این 2ماه افتاد. 

ادامه مطلب ...

زبان

دوستم یه دوستی داشت که همدیگه رو دوس داشتن.وقتی کنکور داشتیم خیلی تو زمینه ی انگیزه و اراده داشتن بهش کمک می کرد.خودش هم دانشجوی مترجمی پیام نور بود...کنکور دادیم و وقتی نتایج نهایی اعلام شد دوستم پزشکی قبول شد.دوستش اعتماد به نفس خیلی خوبی داشت.اما آخرش سر اینکه این پزشکی هست و با رتبه دورقمی شیرازه،اما اون یه رشته دیگه،بعد یکم جدل زدن یه مدت از هم دیگه جدا شدن.حدودا یه ماه پیش بود که دوباره برگشتن با همدیگه،البته نه مثل قبل،وقتی از دوستم می پرسیدم دوستت این مدت چی کار کرده،گفت مدتی که من نبودم اون خیلی فک کرده و روی خودش کار کرده،و وقتی از موفقیتای الانش می گفت،متوجه شدم که شاید آدمایی مثل من بعد از ده سال هم بهش نرسن.دوسال پیش که معتاد رمان بودم،می دیدم تو همه رمانا یا شخصیتا اولش یه شکست می خورن،یا اینکه یهو یه تلنگر خیلی شدید بهشون وارد میشه و متحول میشن.شکستو دوس نداشتم ،یعنی هیچکس نداره،اما واسه خودم همیشه منتظر یه تحول بودم.زبان رو دوس داشتم و دارم،دوم که بودم،دوس داشتم برم رشته ریاضی،اما بهم گفتن باید بری تجربی،و فک می کردن که باید پزشکی قبول شم،واسه زبان مامانم تا دوهفته قبل از کنکور رضایت نمیداد که زبان برم،و چون خودش معلم بود،می گفت حالا که رفتی زبان هم باید تربیت معلم باشی که حداقل از همین الان دغدغه شغل نداشته باشی،با توجه به اینکه رتبه م 3رقمی شده بود مطمئن بودم که قبول میشم و مرحله اول هم قبول شدم،مصاحبه هم رفتم،و نمره مصاحبه م هم از 115، 114.66شدم،با توجه به اینکه نمره نفر بعد از من تقریبا105 شده بود،یعنی از همه بالاتر،ولی خب نشد.ناراحت هم نیستم که نشد،درسته اگه الان تربیت معلم بودم از چند ماه پیش حقوق می گرفتم ولی اونطوری که باید نمی تونسنتم تو زبان پیشرفت کنم.اما از همون روز اولی که به دانشگاه رفتم،نارضایتی رو توی چهره یا حتی حرف مامانم می دیدم،من حرفای مامانم و راهنماییاش واسم خیلی مهمه و تا اونجایی که بتونم عمل می کنم.اما اینقدر توی این مدت بهم گفته که حتی چندبار تصمیم گرفتم انصراف بدم و وباره بشینم واسه تجربی بخونم.اما خب ریسکش زیاد بود.الانم فقط واسه اینکه دیگه مجبور نشم با مامانم بحث کنم،دیگه نه هیچ حرفی از رشته می زنم،نه دانشگاه،نه پزشکی،اگرچه...روز اعلام نتایج اولیه،بحث داشتیم و مطمئنم روز نتایج نهایی هم باز....

این دوست دوستم،بهم ثابت کرده که من اونطوری که لازمه نتونستم خودم رو به خونوادم ثابت کنم،شاید کم گذاشتم.می دونم،هنوز هم فرصت دارم،اما مظمئنم این وضع اگه نتونم دکترا بگیرم،درست شدنی نخواهد بود.

امید رو نباید از آدما گرفت،امیدوارم درست شه.


نمی دونم چرا اینا رو نوشتم،فقط یکم رو دلم سنگینی می کرد.حرفایی که حتی به همین دوستمم نمی تونم بزنم،چون پشیمون میشم.


روزگارتون شیرین

نوع نگرش

بعد از یک سال و نیم از زمانی که به سن قانونی رسیدم و دیگه می تونستم گواهی نامه بگیرم،یه هفته بعد از ماه رمضون رفتم ثبت نام کردم و استثنائا خوش شانس شدم و به سرعت برق و باد کلاسا پیش رفت.(درحالی که 2تا از دوستام که 1ماه قبل از من ثبت نام کرده بودن،تایم امتحانشون با من هم زمان میشه.)طوری که دوهفته پیش آیین نامه تموم شد و پنج شنبه هم کلاسای عملی آموزش رانندگی تموم میشه.وقتی که برای معاینه چشم رفتم مجبور شدم عینک بگیرم.از وقتی که عینک گرفتم کلا دنیا خیلی واضح شده و قشنگی هاش رو بهتر میبینم.دنیا زشت نیست.این اشکال از نوع نگرش بعضی ماها هست که همه اش پر از ابهام و ناملایمات هست و سرشار از افسردگی.شاید اگه عینکمون رو عوض کنیم و همه چیز شفاف شه،حتی بتونیم یه دوست قدیمی رو بین جمعیت تشخیص بدیم همین شادی کوچیک بهمون انرژی مثبت بده.

امروز با یه دوست داشتم صحبت می کردم،دوتا شکست که با دید خودش خیلی بزرگ بوده تو زندگیش داشته و همین شکستا به جای اینکه باعث درس گرفتنش بشه،اینقدر توی ذهنش از جنبه منفی به قضیه نگاه کرده که دیگه وجود خداو معاد و بهشت و جهنم رو انکار می کنه و به نیستی معتقده،خیلی ناراحت شدم.هرکار کردم قانعش کنم نشد و آخرش به من گفت ساده نگرم.نمی دونم چرا....گاهی باید خیلی مواظب کارا و حرفامون باشیم چون حتی بعضی وقتا با نبودن ما،ایمان بعضیا نابود میشه.

نت درست وحسابی ندارم.همین جا از دوستای عزیزم معذرت خواهی می کنم که یا نمیشه به وبلاگا سر بزنم،یا اگه میام کامنت گذاشتنم شده کار حضرت فیل!!!

زندگیتون سرشار از موفقیت:گل::گل:


بعدا نوشت:امروز عصر که ازم امتحان آخر کلاسا رو گرفتن،برای اولین بار بعد از 10جلسه یه اشتباه انجام دادم.و همان به ثبت رسانیده شد.

یه کتاب زبان اصلی دانلود کردم.70صفحه است.امیدوار می باشم بتونم ترجمه ش کنم.(البته احتمال 90درصد وجود داره که نیمه های راه رهاش کنم.)

بعدا تر نوشت:آیین نامه با یه دونه غلط قبول شدم.

دوست خوب

گاهی اوقات،مثل الان یه حسی دارم که هیچ اسمی نمیشه روش گذاشت،یه جورایی آشوبم.نمی دونم چی شده.اون آرامشی رو که باید ندارم.نمی دونم چی کار کنم.حتی کتابای زبان یا زبان شناسی هم نمی تونن حواسمو پرت کنن.شاید گاهی حضور یه نفر کم باشه.همون دوستی که تقرییا 3هفته هست که با هم حرف نزدیم.یعنی نمی شد که بزنیم.دلم واسه این دوست خوبم تنگ شده.

از وقتی که کنکور دادم و بعد وارد دانشگاه شدم یه اتفاقایی با بعضی از هم کلاسی های مدرسه افتاد که بهم ثابت شد به خیلی از آدما تو زندگی فقط باید دل خوش کرد،نه اینکه دلبسته شد،چون فقط تا زمانی با تو هستن که بدون هیچ حرفی توقعاشون رو حاضر کنی،یعنی فقط تا زمانی که واسشون منفعت داشته باشی.

و در مقابل....

هستند کسانی که اصلا بهشون فک نمی کنی اما یه زمانی متوجه میشی که بدون اینکه بدونی خیلی کارا واست انجام دادن که تو موفقیت نقش خیلی زیادی داشته.این آدما اگه پیدا شن،که البته حتما همه مون تو زندگی مون دیدیمشون وقتی می فهمی چی کار کردن تبدیل به فرشته میشن واسمون.حتی اگه خودشون فک کنن خیلی بدن.چون خیلی بزرگی میخواد به کسی کمک کنی که به فکرت نیست و بهت اهمیت نمیده.

این دوست منم از همین فرشته هاست...


البته این دوست عزیز آدرس وبلاگ منو نداره.جز یه نفر آدرسو به هیچکس ندادم و الان خیلی پشیمونم که همون یه نفر هم می دونه.یعنی پشیمونم کرد

به هر حال....

زندگیتون سرشار از فرشته