من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

بدون عنوان2

و بالاخره نمره های شعر وارد کارنامه شد..استاد محترم لطف نمودند لیست رو گذاشتن جلوشون و از اول تا آخرش به جز 3 4 نفر دیگه به همه 10 داده.تاحالا 10نگرفته بودم که اونم دیگه گرفتم. باز خداروشکر که استاد معتقد بود شعر واسه رشته ما اضافی هست و همه رو حتی با همین 10 پاس کرد، وگرنه مجبور بودیم ترم های بعد دوباره این درس رو بگیریم.(خدایا این استادای معده ای رو از ما نگیر)

دیشب یکی از دوستایی که توراهنمایی با هم همکلاس بودیم رو پیدا کردم. واقعا واسه ش خوشحال شدم که تو زمینه شعرش به حدی پیشرفت کرده که حالا دیگه آموزش میده و همچنین اگه جراح قلب نشد ولی الان داره تو رشته مهندسی پزشکی تحصیل می کنه...

دیگه اینکه....

کاش ما آدما گاهی اوقات به جای اینکه به خاطر قضاوت کورکورانه خودمون راجع به یه مسئله یا یه گروه کلا چشمامون رو ببندیم و منطق رو بذاریم کنار، یکم واقع بینانه فکر می کردیم و جنبه های خوب اون رو هم در نظر می گرفتیم. هیچ چیز و هیچ کس بد مطلق نیست. چرا ماها اگه دیدیم یه نفر یه کار اشتباهی رو انجام میده به این فکر نمی کنیم که اولین کسی که از این اشتباه رنج می بره، خود فاعل فعل هست. هرچقدرم که بخواد تظاهر بکنه که به بد بودنش افتخار می کنه... آفریننده تمام کائنات خداست پس همه ذات خدایی دارن، همون مریضای گناهکار اگه به صدایی که از همون اعماق و ته ته وجودشون به گوش می رسه دقت کنن میبینن اونا هم ظرفیت خوب بودن رو داشتن...

نذاریم روحمون سیاه شه. چون سیاهی همه چی رو توی وجود خودش حل می کنه.اگه سیاه باشی خیلی راحت می تونی هزار رنگ توی خودت داشته باشی و بقیه فقط سیاهیتو میبینن. .ولی سفید بودنه که سخته.سفیدی یه رنگیه. اگه بتونی سفیدیتو نگه داری هنر کردی وگرنه سیاهی رو که همه می تونن.

وقتی غرور یار وفادارت شد!

غرور...

تورا جذاب تر می کرد..

تورا دوست داشتنی تر..

و مرا متحیر و عاشق پیشه تر..!

اما آنجایی قلم به دست شدم که دیگر غرور نبود...

کبر بود!

هرچه بیشتر پیش رفتم..

ریشه این کوه غرور را بیشتر و بیشتر در ضعف دیدم..!

ضعیف بودی و تهی!

نمی جنگیدی و با غرور سعی بر نشان دادن شجاعت هایت داشتی ...!

مغرور بودی و آنکه تو را می خواست..

در زیر ضربه های کاری غرورت ..

آنچنان زخمی شد...

که رفت...!

دلیل رفتن را نخواهی فهمید..

دلیل تنهایی هایت را نخواهی فهمید ..!

زنده باد توجیه که همیشه همراه توست..!

خوشا آن یار وفادارت غرور که لحظه ای رهایت نمی کند..!

لعنت به فکری که دچارت شد...!

و من تنها...

به یک نفر از فهم اعتمادم محتاجم!

افسوس که حالا آنجای زندگی ام

که تمام فلسفه هایی که خوانده ام..

از دستشان هیچ کاری ساخته نیست!

باید مثل یک زن تمام و کمال رفتار کنم..

باید رفت...!

مقاله نویسی

چهارمین نمره رو هم زدن. فقط 5تای دیگه مونده. می دونم واسه یه دانشجو زشت هست!!!!! ولی تا الان معدلم بالای 18بوده. امروز صبح که مقاله نویسی رو دیدم،استاده بهم داده 16.75! یعنی دقیقا حرصم گرفته که یه کتاب 120 صفحه ای رو 100 صفحه شو خوندم و روشی که واسه نوشتنمون تو امتحان ازمون خواسته بودن از همون 20 صفحه باقی مونده بود...

آخر و عاقبت 2048 و aa بازی کردن و رمان خوندن سر کلاس همین بود که توی روش argumentative(استدلالی) به جا اینکه بعد از بررسی مسئله نظر خودم رو بگم اومدم موافقاو مخالفا رو با هم مقایسه کردم. فقط شانس آوردم یکم توی conclusion(نتیجه گیری) به نظر خودمم اشاره کردم. من فقط 5صدم دیگه می خوام تا معدل کلمم ممتاز شم

خسته م... می فهمی...؟ خسته...( از سخنان استاد مقاله نویسی که هرجلسه سر کلاس تکرار می کرد واسه مون.)

دل دل خوش

الان دقیقا تو همون پوزیشن و موقعیتی هستم که دوسش دارم... شبه.ساکته. هندزفری تو گوشم و فقط یه آهنگ تکرار میشه.

سحر .دختری که اگه وجودش خیالی نبود حداقل مطمئنم داستانش خیالی بود. داستانی که به واسطه حضورش حق انتخاب از من گرفته شد.

نادیده گرفته شدم.. چون نادیده گرفتم..

دیر به خودم اومدم...

کاش زندگی یه حا واسه دور زدن داشت. چون دقیقا از یه جایی به بعد دیگه انگیزه ای نداری ولی مجبور به ادامه هستی

نمی دونم هدفم چیه..نمی دونم واسه چی اینقدر تلاش می کنم تا موفق بشم... آخرش که چی؟که یه افرادی مثل سامو وقتی دیدن از اونا بهتری سعی کنن سر از کارات در بیارن همه جا با حرفاشون بخوان شخصیتتو تخریب کنن؟

تلاش کنم.. دکترا بگیرم که چی؟ که بازم یکی از نزدیکترین افراد زندگیم بخواد بهم بگه این چیزا رو دیگه همه دارن و اصلا مهم نیست..

که یه بنده خدا فقط به خاطر ترجمه یه کتاب رابطه ش رو باهات بهتر کنه؟..

به خودم میگم بابا بیخیال، به بقیه چی کار داری؟ فقط به خودت فک کن.. دلت راضی بشه.. بسه...

خودم دلمو به این چیزا عادت دادم تا با این چیزا قانع و راضی باشه. با بهترین ها..

وگرنه اونوفتا دل من با یه لیوان نسکافه و یه عصر پاییزی دنیا رو داشت...

الان چند وقته به خاطر دلم نسکافه نخوردم؟ ...

امروز تو اینستا یه جمله در مورد دی ماهی ها خوندم: یه دی ماهی نمی دونه چرا..اما حتما باید موفق باشه

چند شب پیش که خیلی دلم گرفته بود.. وقتی دیدم جز یه نفر (زهره) هیشکی رو ندارم که باهاش حرف بزنم دلم واسه خودم سوخت.. چون به اونم نمی تونستم زنگ بزنم...

نهایت کاری که تونستم بکنم این بود که یه کتاب از ترم قبل بردارم و هی پرت کنم به دیوار.پری هم وقتی دیوونه بازیمو دید خوشش اومد و باهام همراه شد.


:: نوشتن این پست یه ساعت طول کشید...

:: این روزا خودم خیلی داره بدقلقی می کنه... باید تکلیفمو باهاش مشخص کنم.