من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

زنده یاد حسین پناهی

میدونی بهشت کجاست؟

یه فضای چند وجب در چند وجب ، بین بازوهای کسی که دوستش داری...



وقتی کسی اندازت نیست، دست به اندازه ی خودت نزن...


ماندن به پای کسی که دوستش داری قشنگ ترین اسارت زندگی است...


می کوشم غمهایم را غرق کنم، بی شرفها یاد گرفته اند شنا کنند...


مگه اشک چقدر وزن داره که با جاری شدنش اینقدر سبک میشیم؟...


با فنجانی چای هم میتوان مست شد اگر اویی که باید باشد، باشد...


به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد...


جالب است...! ثبت احوال همه چیز را در شناسنامه ام نوشت جز احوالم...


اجازه...! اشک سه حرف ندارد ، اشک خیلی حرف دارد...


کودکی ام را دوست داشتم ، روزهایی که بجای دلم سر زانوهایم زخمی بود...


روحش شاد...

دوستان خوب مجازی

به گمانم 

بزرگترین دارایی زندگی آدمیزاد، 

همین دوست های دیده و نادیده هستند...

همین دوست هایی که برایت پیغام می گذارند...

که اعلام می کنند حواسشان به تو هست... 

همین دوست ها که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دلشان پی تو ، 

دل تو و درد توست...

که چقدر خوب تو را می خوانند...

همین دوست ها که پیگیرند,

که نباشی دلگیرند

همین دوست ها که دلتنگت می شوند و بی مقدمه برایت می نویسند...

وقت هایی دو سه خط شعر می فرستند...

که بدانی خودت...وجودت...خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم است...

آدمیزاد چه دلخوش می شود گاهی،

با همین دو سه خط نوشته...

دو سه خط پیغام،از دوستی


حس شیرینیست که بدانی بودنت برای کسی اهمیت دارد، 

نبودن ات کسی را غمگین میکند...

وقت هایی هست 

که می فهمی حتی اگر دلت پُر درد است، 

باید بخندی و شاد باشی، 

تا دوستت را غمگین نکنی...

خواستم بگویم که چقدر این دارایی های زندگی ام، 

این دوستان ِ دیده و نادیده، برایم پُر ارزش ند...

که چقدر خوب است دارمشان...

تقدیم به دوستان خوبم

درخت و هیزم شکن

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من راانتخاب کرد... 


دستی به تنه و شاخه هایم کشید، تبرش را در آورد و زدو زد... محکم و محکم تر…


به خودم میبالیدم، دیگرنمیخواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود. 


میتوانستم یک قایق باشم، شاید هم چیز بهتری...


درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم…


اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود، شاید هم نه! اما حداقل به نظر مرد تبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم زود از من سیرشده بود و دیگر جلوه ی برایش نداشتم، 


مرا رها کرد با زخم هایم، واو را برد...


من نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و... خشک شدم...


میگویند این رسم شما انسانهاست، قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب میکنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش رهامیکنید!


ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن! تا مطمئن نشدی، احساس نریز... دیگری زخمی می شود... خشک می شود!

انتخاب واحد و دانشگاه

دیروز روز انتخاب واحد ما بود.فقط تونستم16واحد بردارم.کمه.اما مجبوریم.اولا که بیشتر درسا(به جز درسای معارف)پیش نیاز لازم دارن که هنوز پاس نشدن و باید طبق چارت پیش بریم.دوما اگه الان برداریم ترمای بعد واحد کم داریم.این چندترم اول یا16یا17واحدبرمی داریم.بعد وقتی نوبت درسای تخصصی ترجمه می رسه یهو 3 یا4ترم پشت سرهم باید20واحد برداریم.یعنی برنامه ریزیشون عالیه هاااا.از شنبه تا دوشنبه کلاس.که صبح دوشنبه رو کامل بیکاریم.اگه صبح دوشنبه کلاس داشتیم،می تونستیم عصر برگردیم خونه...خواستیم تربیت بدنی برداریم،با یکی از درسا تداخل داشت.فقط مجبوریم خودمونو با شرایط وفق بدیم.ترم قبل یه بار یکی از بچه ها اومد به استاد گفت و شنود اعتراض کرد و خواست به اون که برنامه ریخته بد و بیراه بگه .استاده هم هی حرفاشو تایید می کرد.تا این که بالاخره دوستم با اشاره ما ساکت شد.معلوم شد که همون استاد برنامه ریخته بوده.دانشجو زل زد تو چشمای استاد و ندونسته بهش گفت بی شعور.

چند روز پیش عقد دونفر از هم کلاسیام بود.خوشحالم که بالاخره به هم رسیدن.

دانشگاه محترم لطف کرده و شهریه خوابگاه دانشجوهای روزانه رو 25درصد افزایش داده.خوابگاه هم که غیر دولتی هست.دیگه خودتون حساب کنین.

دوتا ازدوستام هم تودانشگاه ما قبول شدن.این عالیه.مخصوصا که یکیشون زبان شناسی هست و تو دانشکده ما.

اومدم تو کارت غذا پول بریزم.از حسابم کم شد.اما به کارت واریز نشد.نمی دونستم اینطوری میشه و شماره پیگیری رو هم یادداشت نکردم.

گواهینامه هم آزمون عملی رو رد شدم.

ترجمه کتاب هم کم کم داره پیش میره.

الان اصلا معلوم نیست چی به چیه،کی به کیه،همه کارا به هم ریخته...


روزگارتون پر نظم و بر وفق مراد

زبان

دوستم یه دوستی داشت که همدیگه رو دوس داشتن.وقتی کنکور داشتیم خیلی تو زمینه ی انگیزه و اراده داشتن بهش کمک می کرد.خودش هم دانشجوی مترجمی پیام نور بود...کنکور دادیم و وقتی نتایج نهایی اعلام شد دوستم پزشکی قبول شد.دوستش اعتماد به نفس خیلی خوبی داشت.اما آخرش سر اینکه این پزشکی هست و با رتبه دورقمی شیرازه،اما اون یه رشته دیگه،بعد یکم جدل زدن یه مدت از هم دیگه جدا شدن.حدودا یه ماه پیش بود که دوباره برگشتن با همدیگه،البته نه مثل قبل،وقتی از دوستم می پرسیدم دوستت این مدت چی کار کرده،گفت مدتی که من نبودم اون خیلی فک کرده و روی خودش کار کرده،و وقتی از موفقیتای الانش می گفت،متوجه شدم که شاید آدمایی مثل من بعد از ده سال هم بهش نرسن.دوسال پیش که معتاد رمان بودم،می دیدم تو همه رمانا یا شخصیتا اولش یه شکست می خورن،یا اینکه یهو یه تلنگر خیلی شدید بهشون وارد میشه و متحول میشن.شکستو دوس نداشتم ،یعنی هیچکس نداره،اما واسه خودم همیشه منتظر یه تحول بودم.زبان رو دوس داشتم و دارم،دوم که بودم،دوس داشتم برم رشته ریاضی،اما بهم گفتن باید بری تجربی،و فک می کردن که باید پزشکی قبول شم،واسه زبان مامانم تا دوهفته قبل از کنکور رضایت نمیداد که زبان برم،و چون خودش معلم بود،می گفت حالا که رفتی زبان هم باید تربیت معلم باشی که حداقل از همین الان دغدغه شغل نداشته باشی،با توجه به اینکه رتبه م 3رقمی شده بود مطمئن بودم که قبول میشم و مرحله اول هم قبول شدم،مصاحبه هم رفتم،و نمره مصاحبه م هم از 115، 114.66شدم،با توجه به اینکه نمره نفر بعد از من تقریبا105 شده بود،یعنی از همه بالاتر،ولی خب نشد.ناراحت هم نیستم که نشد،درسته اگه الان تربیت معلم بودم از چند ماه پیش حقوق می گرفتم ولی اونطوری که باید نمی تونسنتم تو زبان پیشرفت کنم.اما از همون روز اولی که به دانشگاه رفتم،نارضایتی رو توی چهره یا حتی حرف مامانم می دیدم،من حرفای مامانم و راهنماییاش واسم خیلی مهمه و تا اونجایی که بتونم عمل می کنم.اما اینقدر توی این مدت بهم گفته که حتی چندبار تصمیم گرفتم انصراف بدم و وباره بشینم واسه تجربی بخونم.اما خب ریسکش زیاد بود.الانم فقط واسه اینکه دیگه مجبور نشم با مامانم بحث کنم،دیگه نه هیچ حرفی از رشته می زنم،نه دانشگاه،نه پزشکی،اگرچه...روز اعلام نتایج اولیه،بحث داشتیم و مطمئنم روز نتایج نهایی هم باز....

این دوست دوستم،بهم ثابت کرده که من اونطوری که لازمه نتونستم خودم رو به خونوادم ثابت کنم،شاید کم گذاشتم.می دونم،هنوز هم فرصت دارم،اما مظمئنم این وضع اگه نتونم دکترا بگیرم،درست شدنی نخواهد بود.

امید رو نباید از آدما گرفت،امیدوارم درست شه.


نمی دونم چرا اینا رو نوشتم،فقط یکم رو دلم سنگینی می کرد.حرفایی که حتی به همین دوستمم نمی تونم بزنم،چون پشیمون میشم.


روزگارتون شیرین

.........................................

گاهی آدم واقعا می مونه که چی بگه :speechlesssssssssssssssssssssssssssssssssssssss:

فقط همین!!!!!!!