من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

بابا

پسر درحالی که باگوشی توی دستش بازی می کرد بهم گفت:

-تو مامانت زنده ست؟ گفتم آره.

-جوونه یا پیره؟

-نه جوون نه پیر.

-خوش به حالت.اما بابای من مرده!


::انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم:ناراحت:

خداهمه بابا و مامانایی که با رفتنشون دل بچه هاشون پرغم شد رو قرین رحمت خودش کنه...

عشق

پسرک دور حوض وسط حیاط می دوید و بلند بلند، آواز های نامفهوم می خواند.این کار هر روزه اش بود.زن که دیروز صاحبکار جدیدش برای عدم کارایی، اخراجش کرده بود، پس از دعوای مفصل با دخترکش به حیاط آمد و فریاد زد:« خفه شو بچه». پسرک با فریاد مادر گریه کرد. مادر اورا در آغوش گرفت. هرچه نبود مادر که بود. حتی اگر مردم می گفتند پسرکش شیرین عقل است. حتی اگر مردم می گفتند سروگوش دخترکش زیادی می جنبد... آخر یه چیزی وسط این سینه به نام قلب همیشه می تپد.حتی اگر خون هم به آن نرسد با عشق می تپد. عشق برای زندگی کافیست. همان همه چیز را درست می کند.حتی توانست مرد همسایه را به کمپ ترک اعتیاد ببرد و جوان مواد فروش سرکوچه را برای ازدواج با دختر مورد علاقه اش به توبه وادار کند.

فقط یه اسم!

امـشــبـــــ داشتم یه وبلاگ می خوندم،نوشته بود بعضی اسمها تا آخر عمر آدما از خاطره شون محو نمیشه و شاید یه جورایی مهم ترین اسم زندگیشون باشه. من فقط 20سالمه و تاحالا تو زندگیم تصمیمی که زیاد نقش تعیین کننده داشته باشه واسه خودم نگرفتم.مهم ترین تصمیمی که تاحالا گرفتم همون رشته دانشگاهم بوده که اونم اولین جرقه های انتخابش رو همون اسم به یاد موندنی زد.اسمی که هنوز کمابیش آثار حضورش تو زندگیم هست و درعین حال ازش بی خبرم. زیباترین سالای عمرم، کنارهمین اسم بودم، که اون موقع فراتر از یه اسم ساده بود. . .  .

شاید برای همین باشه که هنوز هم در گذشته هستم و کمتر زمانی هست که به معنای واقعی حال خودم را دریابم. الان به این فک می کنم که باید خاطرات گذشته را به گوشه ای از ذهن سپرد و با یادآوری زیاد، اونها را جایگزین حال نکنیم، که ممکنه این زمان رو هم از دست بدیم. اگرچه من گذشته رو به عنوان دوره از دست رفته عمر خودم نمی دونم.مسلما زیباترین سالهای زندگی هر فرد،همین سالهای قبل من هست که به خاطر آوردنش از شیرینی زیاد به تلخی می زنه.

امروز با خودم فک می کردم، بازم یه سری افکار تکراری به ذهنم اومد: من! به عنوان یه آدم که دو هفتم عمرش رو سپری کرده،تاحالا چه کاری انجام دادم که بتونم با افتخار سرم رو بالا بگیرم و از اون صحبت کنم؟ در واقع هیچ. شاید 2تا کار محدود انجام دادم که یکی رو تا آخرین مرحله پیش رفتم وتموم کردم،اما مدرکش رو نگرفتم،و یه کار دیگه که اونم هنوز تموم نکردم.

امتحانای پایان ترم رو علی رغم ترجمه هایی که داشتم خوب تموم کردم.ممتاز شدم،اما فقط نمره یکی از درسا رو خراب کردم ه اگه اونم خوب می شد نفر اول می شدم.

احساس پوچی می کنم.

کم کم دارم با قانون جذب کاملا آشنا میشم.(جالبه فرشاد می خواست به زهره بگه چی کار کنه و کسی که ازش استفاده کرد من بودم.پنج شنبه که زهره رو دیدم بهش گفتم، می گفت باید کامل اعتقاد داشته باشی تا کار کنه. نمی دونم... شایدم راست میگه...)

احتمالا این ترم تدریس خصوصی هم داشته باشم.البته ممکنه!


::پانوشتـــــ : تمام این اتفاقاتی که تو این پست درباره وقوعشون نوشتم هیچکدوم به اون اسم بی ربط نیستن.الان فقط می تونم بگم: هرکجا هست..خدایا به سلامت دارش! :)

باران

کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند

بگذرد از هفت بند ما صدارا تر کتد

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

رشته رشته مویرگهای هوارا تر کند

بشکند در هم طلسم کهنه این باغ را

شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

سرزمین سینه تاناکجا را تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها

شاید این باران که می بارد شما را تر کند


کاش یکم بارون بباره.بارونم کم کم داره به خاطره ها می پیوندد...