من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

یادداشت مهر

یه چیزایی فکرمو مشغول کرده، مثلا اینکه چرا بعضی آدما همیشه از بالا به آدم نگاه می کنن. انگار که حرفا و کارای خودشون وحی منزل و صواب مطلق هست و هرکاری که بقیه انجام میدن امکان نداره کاملا درست باشه. من خودم معتقدم که هیچ آدمی صد در صد خوب و هیچ کاری صد در صد درست نیست، ولی برای بار هزارم میگم که هیچ بد مطلقی هم وجود نداره. نمیشه یه نفرو کامل زیر سوال برد.

کاش منم مثل بعضی آدمای دیگه بزرگترین مشکل زندگیم نمره های کمم بود یا بزرگترین دغدغه م مثلا اینکه شب چی بخورم.. .... پای بعضی مشکلات اینا اصلا به چشم نمیان. دلیلی نمیشه وقتی حتی زهره  هم که از کوچیکترین مسئله زندگی همدیگه می دونیم هم در این باره نمی دونه، وقتی یه بار که شرایطمو بهش گفتم گفت اصلا همچین آدمی نمی تونه هیچی رو تحمل کنه و زود کم میاره، ترجیح می دم بازم به هیشکی نگم و توی چشم بقیه همون آدم سرسخت ولی بیخیال باشم. وقتی کسی نمی تونه مشکل آدمو حل کنه، پس همون بهتر که اصلا نفهمه. بعضی دردا جار زدنشون فقط موقعیت آدم رو پایین میاره. بعضی چیزا باید همیشه تو دل محفوظ بمونن. حتی اگه تبدیل بشن به یه بغض گنده تو گلوت، حتی اگه چشمات بسوزن، نباید سفره دلتو باز کنی. چیزایی که تو دله که بازیچه نیستن که با گفتنشون یکی بهت ترحم کنه و چند نفرم با شنیدنشون از دور و برت برن. تنهایی یه درد داره، ولی اگه کسانی دور و برت باشن ولی نفهمنت هزار درد...

خیلی خوبه اگه آدم پیش دلش شرمنده خودش نباشه. دردناکه اگه الان به خاطر گذشته ت پشیمون باشی که کاش بعضی کارا رو نمی کردی و کاش بعضی جاها نبودی و کاش یه کارایی رو خیلی بیشتر انجام می دادی. شاید هیچوقت واسه شروع دیر نباشه. اما یه چیزایی لذت اصلیشون به سر وقت بودنشونه. مثل داروی مسکن، که اگه همون اول درد بخوریش زود راحت میشی، ولی اگه هی دست دست کنی و بذاری آخر کار، هم بیشتر طول می کشه تا اثر کنه و هم اینکه درد روحتو تاجایی که تونسته آزار داده...

نمی دونم. شایدم اشتباه فکر می کنم...

خدایا به داده و نداده و گرفته ات شکر...



و خدایی که در این نزدیکی ست...

اون 3:30 که پشت در اتاق عمل نشسته بودم، حسای زیادی به سراغم اومد، شاید اون حسی که هیچوقت فراموش نشه حس ناامنی و بی مونس بودنی بود که ماه اولی که به دانشگاه رفتم، تو همون 40 روز ندیدن مامانم به سراغم اومد، ...

اصلا لحظه های خوبی نبود، درحالی که 2شب اصلا نخوابیده بودم، نگران فرشته ام بودم که توی اتاق عمل بود و 1 نفر پیشم نشسته بود که انگار فقط اومده بود و وظیفه داشت تا کارمو به جایی برسونه که تو ذهنم هزاربار یهو از جابلند شم و دستمو یه تکون کوچولو بدم و یه ضربه ناقابل نثارش کنم...

ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برگردم به بخش و یه لیوان آب به اون دل سرگردونم برسونم...

خدارو هزااار بار شکر میگم که خطر رفع شد....

ولی... الان دوتامون یه درد مشترک داریم و امیدوارم هیچوقت اون روز نیاد که دوتامون با همدیگه ندونیم از شدت درد چی کار کنیم، دردی که واقعا هیچ درمانی نداره....

خدایا شکرت... شکرت... شکرت... الحمدلله کماهواهله

بدون عنوان2

و بالاخره نمره های شعر وارد کارنامه شد..استاد محترم لطف نمودند لیست رو گذاشتن جلوشون و از اول تا آخرش به جز 3 4 نفر دیگه به همه 10 داده.تاحالا 10نگرفته بودم که اونم دیگه گرفتم. باز خداروشکر که استاد معتقد بود شعر واسه رشته ما اضافی هست و همه رو حتی با همین 10 پاس کرد، وگرنه مجبور بودیم ترم های بعد دوباره این درس رو بگیریم.(خدایا این استادای معده ای رو از ما نگیر)

دیشب یکی از دوستایی که توراهنمایی با هم همکلاس بودیم رو پیدا کردم. واقعا واسه ش خوشحال شدم که تو زمینه شعرش به حدی پیشرفت کرده که حالا دیگه آموزش میده و همچنین اگه جراح قلب نشد ولی الان داره تو رشته مهندسی پزشکی تحصیل می کنه...

دیگه اینکه....

کاش ما آدما گاهی اوقات به جای اینکه به خاطر قضاوت کورکورانه خودمون راجع به یه مسئله یا یه گروه کلا چشمامون رو ببندیم و منطق رو بذاریم کنار، یکم واقع بینانه فکر می کردیم و جنبه های خوب اون رو هم در نظر می گرفتیم. هیچ چیز و هیچ کس بد مطلق نیست. چرا ماها اگه دیدیم یه نفر یه کار اشتباهی رو انجام میده به این فکر نمی کنیم که اولین کسی که از این اشتباه رنج می بره، خود فاعل فعل هست. هرچقدرم که بخواد تظاهر بکنه که به بد بودنش افتخار می کنه... آفریننده تمام کائنات خداست پس همه ذات خدایی دارن، همون مریضای گناهکار اگه به صدایی که از همون اعماق و ته ته وجودشون به گوش می رسه دقت کنن میبینن اونا هم ظرفیت خوب بودن رو داشتن...

نذاریم روحمون سیاه شه. چون سیاهی همه چی رو توی وجود خودش حل می کنه.اگه سیاه باشی خیلی راحت می تونی هزار رنگ توی خودت داشته باشی و بقیه فقط سیاهیتو میبینن. .ولی سفید بودنه که سخته.سفیدی یه رنگیه. اگه بتونی سفیدیتو نگه داری هنر کردی وگرنه سیاهی رو که همه می تونن.

مقاله نویسی

چهارمین نمره رو هم زدن. فقط 5تای دیگه مونده. می دونم واسه یه دانشجو زشت هست!!!!! ولی تا الان معدلم بالای 18بوده. امروز صبح که مقاله نویسی رو دیدم،استاده بهم داده 16.75! یعنی دقیقا حرصم گرفته که یه کتاب 120 صفحه ای رو 100 صفحه شو خوندم و روشی که واسه نوشتنمون تو امتحان ازمون خواسته بودن از همون 20 صفحه باقی مونده بود...

آخر و عاقبت 2048 و aa بازی کردن و رمان خوندن سر کلاس همین بود که توی روش argumentative(استدلالی) به جا اینکه بعد از بررسی مسئله نظر خودم رو بگم اومدم موافقاو مخالفا رو با هم مقایسه کردم. فقط شانس آوردم یکم توی conclusion(نتیجه گیری) به نظر خودمم اشاره کردم. من فقط 5صدم دیگه می خوام تا معدل کلمم ممتاز شم

خسته م... می فهمی...؟ خسته...( از سخنان استاد مقاله نویسی که هرجلسه سر کلاس تکرار می کرد واسه مون.)

دل دل خوش

الان دقیقا تو همون پوزیشن و موقعیتی هستم که دوسش دارم... شبه.ساکته. هندزفری تو گوشم و فقط یه آهنگ تکرار میشه.

سحر .دختری که اگه وجودش خیالی نبود حداقل مطمئنم داستانش خیالی بود. داستانی که به واسطه حضورش حق انتخاب از من گرفته شد.

نادیده گرفته شدم.. چون نادیده گرفتم..

دیر به خودم اومدم...

کاش زندگی یه حا واسه دور زدن داشت. چون دقیقا از یه جایی به بعد دیگه انگیزه ای نداری ولی مجبور به ادامه هستی

نمی دونم هدفم چیه..نمی دونم واسه چی اینقدر تلاش می کنم تا موفق بشم... آخرش که چی؟که یه افرادی مثل سامو وقتی دیدن از اونا بهتری سعی کنن سر از کارات در بیارن همه جا با حرفاشون بخوان شخصیتتو تخریب کنن؟

تلاش کنم.. دکترا بگیرم که چی؟ که بازم یکی از نزدیکترین افراد زندگیم بخواد بهم بگه این چیزا رو دیگه همه دارن و اصلا مهم نیست..

که یه بنده خدا فقط به خاطر ترجمه یه کتاب رابطه ش رو باهات بهتر کنه؟..

به خودم میگم بابا بیخیال، به بقیه چی کار داری؟ فقط به خودت فک کن.. دلت راضی بشه.. بسه...

خودم دلمو به این چیزا عادت دادم تا با این چیزا قانع و راضی باشه. با بهترین ها..

وگرنه اونوفتا دل من با یه لیوان نسکافه و یه عصر پاییزی دنیا رو داشت...

الان چند وقته به خاطر دلم نسکافه نخوردم؟ ...

امروز تو اینستا یه جمله در مورد دی ماهی ها خوندم: یه دی ماهی نمی دونه چرا..اما حتما باید موفق باشه

چند شب پیش که خیلی دلم گرفته بود.. وقتی دیدم جز یه نفر (زهره) هیشکی رو ندارم که باهاش حرف بزنم دلم واسه خودم سوخت.. چون به اونم نمی تونستم زنگ بزنم...

نهایت کاری که تونستم بکنم این بود که یه کتاب از ترم قبل بردارم و هی پرت کنم به دیوار.پری هم وقتی دیوونه بازیمو دید خوشش اومد و باهام همراه شد.


:: نوشتن این پست یه ساعت طول کشید...

:: این روزا خودم خیلی داره بدقلقی می کنه... باید تکلیفمو باهاش مشخص کنم.



خوددرگیری مزمن

اگه قدرتشو داشتم... یه فندک برمی داشتم و با یه شعله تکلیف خودم رو با این افکار ناخونده نجات می دادم. آدم از آینده اصلا خبر نداره و دقیقا خیلی بده که یه نفر یه مدت توی گوشت یه سری حرفا رو مدااام بخونه تا یه مسئله ای رو بهت ثابت کنه و بعد از یه مدت  وقتی اون مسئله جذابیت واهمیتش رو واسه اون از دست داد،اگه بحثش رو پیش کشیدی حتی بهت اجازه صحبت در موردش رو هم نده،به چه دلیل؟چون دیگه دوست نداره! معمولا ما آدما همینطوری هستیم،وقتی که خودمون میخایم دنیا هم باید بخواد،اما اگه ما نخوایم با هزار دلیل و برهان هم قانع نمیشیم.خدایا ببخشید اینو میگم،اما فک کنم خودتم از رفتار بعضی بنده هات تعجب می کنی،منظورم همونایی هستن که یه نوع خوددرگیری مزمن تووجودشونه و ازش خبر ندارن،می دونن یه اشکال از نوع روحیش دارن اما نمی دونن چیه،و طوری وانمود می کنن که انگار همه چیز دقیقا سرجای خودشونه.نمی دونم.. شایدم می بینن کاری از دستشون برنمیاد،خودشون رو به بی خیالی می زنن.

یه سوال...این طور مواقع واقعا باید چی کار کرد؟ یعنی گذر زمان تنها راه حل مسئله هست؟

::دلم یه تغییر بزرگ می خواد،از نوع خوشحال کننده ش...!


:: never mind I,ll find someone like you, I wish nothing but the best for you two...(adele)a