من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

فیلم زندگی

بچه که بودم،همیشه فکرمیکردم این فیلمایی که تلویزیون نشون میده زندگی واقعی آدماست،واسه همین همیشه منتظربودم یه روزی فیلم خودم رو هم ببینم.و به خاطر این فکرم وقتی که حواسم جمع بود می شدم یه دختر خیلی خوب که اصلا اذیت نمی کنه.البته کلا بچه آرومی بودم،ولی خب...بعضی وقتا وایمیسادم جلو آینه و خودم یه نقش های خیلی خوب بازی می کردم

الان داشتم به این فکر می کردم که الان که بزرگ شدم چطوری ام؟اون موقع از روی بچگی گاهی وقتا حواسم جمع بود و نقش آفرینی می کردم.اما الان گاهی چنان از زندگی غافل میشم که انگار نه گذشته ای وجود داشته و نه آینده ای توی راهه.الان نسبت به دو سه سال قبلم خیلی بهتر شدم.زندگی با برنامه داره پیش میره.هرچیزی قانون داره.تا شاید روزی که همه از نمایش فیلم زندگیشون خجل میشن،حداقل زیاد سرافکنده نباشم.البته تا زمانی که نتیجه نهایی معلوم نشه به هیچی نمیشه...

ماه رمضون تموم شد.خدا کنه این 11ماه تا سال دیگه رو مواظب کارامون باشیم.

تناقض

هم دردی

بهش گفتم 《میخواد واسه تخصصش بره آلمان》.گفت《 ا چه خوب،منم شاید برم.》میگم 《من به تو گفتم که باهام هم دردی کنی،نه اینکه خودت هم از رفتن حرف بزنی》

صدای دردسر ساز

خانومه زنگ زده خونمون.یه طوری باهام حرف می زد یه لحظه به سن خودم شک کردم.گفتم نکنه هنوز دبستانم دارم خواب میبینم که بزرگ شدم.

پرکاری

بهش میگم 《دوستت نگرانه.میگه یه هفته هست هرچی زنگ می زنم جواب نمیده.》میگه 《بگو سرش شلوغه .》باخودم میگم آره.اونم چه شلوغی از بیکاری دیگه هیچ وقتی واسه کاراش نداره

ازدواج

یه پی ام تو گروه داده که《 به نظرت تا آخر ماه رمضون چه اتفاقی واسه من می افته؟》دونفری که اونموقع بودیم عددی که واسش  گفتیم میشد ازدواج.یه طوری خوش حال شد و واسه ما هم دعا کرد که انگار همین فردا عروسی هست

مزاحمت

اس داده که از زهرا خبر بگیره.بهش میگم 《دارم درس می خونم 》که بعدا اس بده.گفت پس مزاحم نمیشم.اما تا یه ساعت ادامه داد.منم کتابمو بستم دیگه فقط گوشی رو برداشتم

غصه

بهش میگم 《خورد به مبل.دستش شکست.از خجالت دیگه نمی تونم به باباش نگاه کنم》.میگه《 اینقدر غصه بخور تابمیری》

رشته

مامانم میگه《 دختر فلانی هم رشته پرتوپزشکی آزاد هست.》زانوی غم بغل گرفته که چرا به جای زبان،روزانه،آزاد رشته های تجربی نرفتم

خدا عاقبت همه رو به خیر کنه....

روزانه

نمی دونم چرا از وقتی این وبلاگو ساختم دیگه هیچی واسه نوشتن به ذهنم نمی رسه.پس یکم از روزانه هام میگم:

از روز بعد از کنکور امسال تقریبا سرم شلوغ بود،میگم شلوغ بود چون می خواستم در کنار تفریح همیشگیم که همون خوندن رمان هست به کلاسم هم برسم،ضمن اینکه پریروز یه مسابقه داشتم که خوشبختانه یا متاسفانه سوم شدم.مامانم خیلی از دستم شاکیه،میگه همیشه شرکت می کنی اما به همین دوم سوم شدن رضایت میدی،شاید حق با اونه.باید یه تحول اساسی!!!! در خودم ایجاد کنم.اما از اونجا که قول دادم دیگه به خودم قول ندم،پس نه قول میدم،نه پیش بینی می کنم.فقط با همین برنامه ای که هر چند زیاد هم قوی نیست جلو میرم.تا الان که خوب پیش رفتم.اما نمی دونم چرا... اما هیچوقت از خودم احساس رضایت ندارم،شاید به خاطر همین هست که هیچوقت دقیقا مطابق انتظار عمل نمیکنم،چون یا بابت گذشته افسوس می خورم یا استرس آینده ای که هنوز نیومده و قابل ساختن هست رو می خورم.

به عنوان یه دانشجوی مترجمی هرچقدر هم که دامنه لغاتم زیاد باشه زشت بود 504 رو حفظ نبودم،که دیگه الان درسای آخرم.ضمن اینکه نصف لغات تافل رو هم حفظ کردم.اما باید معنی همه اینا رو از دیکشنری آکسفورد هم بلد باشم.

این روزا یه اتفاقی افتاد،یه قدم رفتم سمت خدا،خیلی خوب و دلنشین بهم جواب داد.خدایا دوستت دارم


نمی دونم چرا چند روزه وقتی میخوام تو وبلاگای دیگه کامنت بذارم نتم باهام لج میکنه و نمیشه

دوراهی

گاهی وقتا ما آدما تو یه زمانای خاصی فرصت انجام یه کاری رو داریم .اما اگه ارزش واقعی و مزیت هایی که بعد از انجام اون کار گیرمون میاد رو ندونیم ممکنه که در انجام کار کوتاهی کنیم و اون رو به بعد موکول کنیم بعد یهو به خودمون بیایم و ببینیم که ای وای...زمان از دست رفت و ما هم کاری نکردیم.حالت بدتری که می تونه وجود داشته باشه وقتی هست که حتی بعد از اتمام وقت هنوز هم تو جهل خودمون باقی مونده باشیم و عمق شاید فاجعه رو درک نکنیم.این طور وقتا دیگه هیچ کاری نمیشه انجام داد.زمانی می فهمیم چی شده که دیگه حیلی دیره ،اگر هم بشه جبران کرد باید تاوان زیادی رو بابتش پرداخت.

نمی دونم چی میشه.شاید هنوز هم راهی وجود داشته باشه.که البته نیاز به یک اراده پولادین داره.شاید هم بهتر باشه که کاری نکنم چون الان هم شرایط بد نیست.و ممکنه به چشم خیلی ها خوب هم باشه.فقط نیاز دارم با یه نفر صحبت کنم که متاسفانه صحبت با اون شخص منجر به از دست دادن بهترین دوستم میشه و.... پس این هم نمیشه.یاباید اجبارا ادامه داد و به جاهای خوب رسید.یا ریسک کرد که شاید بشه و شاید نشه.

آتش زیر خاکستر

دوس دارم بنویسم از آرزوها و آرمانهایی یا تو نطفه خفه شدن یا یا مثل آتش زیر خاکستر موندن، زنده ان ولی پنهان.نیاز به یه تلنگر دارن واسه شعله کشیدن،مثل باد..که بعضی وقتا حتی اگه یه نسیم کوتاه هم بوزه شعله میکشن،پروانه می سوزانند..

یه زمان آتش زیر خاکستر نبودن،یه زمان بود که فقط یه حرارت که محتاج باد باشه نبودن،اون زمان شعله بودند می سوختند،می سوزوندند،به اونایی که فاصله شون رو رعایت می کردند نور و گرما می بخشیدند و کسانی که از حد خودشون می گذشتند رو نابود می کردند..

چی شده که الان فقط یه حرارت باقی مونده؟ چی به سرشون اومد؟...

شاید چون لوازم شعله کشیدنِ مدام رو در اختیار نداشتن...محرومیت از حقی که باید می بود...از حقیقت هایی که باید وجود می داشت و و واقعیت ها باهاشون یار نبودن..به یه جمله اعتقاد دارم همیشه همه چیز اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره..خیلی اتفاقا ممکنه بیفته که تو رو به یک قدمی اون چیزی که می خوای میرسونه،ولی وقتی که فکر می کنی دیگه همه چیز درست شده ،یهو یه اتفاق دیگه که به مراتب قوی تر از اون اتفاقای قبلی هست می افته که از عرش به فرش پرتابت می کنه، چنان از اون دلخواهت دور می افتی که انگار سالهاست به چنین چیزی فک نکردی، یا چنین چیزی اصلا وجود نداشته...

نمی خوام بگم آدمی هستم که تا اینجا تو زندگیم شکست خوردم..نه..اتفاقا از دیدگاه خودم موفق هم هستم،فقط یه چیزی آرزوم بود که یه مانع بزرگ جلوش ظاهر شد و هرچی جنگیدم دیگه بهش نرسیدم..

ولی با تمام ناراحتی که بابت نرسیدن به اون دارم به آینده امیدوارم،امیدوار روزی که بتونم به همه دنیا بگم:من تونستم،هرکی تلاش کرد که راه منو سد کنه،ناکام موند. شاید تونستید یه زمان متوقفم کنید،اما این توقف مقطعی بود، و الان دیگه تا اونجا که بتونم ادامه میدم..بی هیچ مکث و درنگی..تا اونجا که دیگه ادامه ای وجود نداشته باشه...یعنی ته تهش!


قول میدم دیگه به خودم قول ندم!!!!


دانشگاه

امروزامتحانام تموم شد و به خونه برگشتم.امتحانا تموم شد دیگه...اولین سال دانشگاهم تموم شد با تموم اتفاقای خوبش و اتفاقای دیگه ای که در زمان انجام وقوعشون بد و ناخوشایند به نظر میان اما الان به همونا هم که فک میکنم لبخند به لبم میارن

از روز اولی که قبول شدم و من فقط همین رشته رو میخواستم در حالی که خانوادم فقط به قبول شدنم تو اولین کد رشته انتخابیم فک میکردن.همونی که به اصرار اونا زدم....

روزایی که باید ثبت نام میکردم و ساعت 8شب قبل از اینکه برم تازه کارایی که باید انجام میدادم رو یکی یکی میفهمیدم .یعنی دقیقا آخرین لحظات دقایق اضافه

روز اول دانشگاه که بوقی بودن خودمون رو کاملا نشون دادیم و رفتیم سر کلاس و استادی که هی به ما گوشزد می کرد که دست از این رفتارای دانش آموزیتون بردارین

اولین هفته ای که به خونه برگشتم و پاکتی که کتابام توش بود پاره شد و همه کتابا ریخت ...

3تا موشی که تو خوابگاه دیدیم به سختی تونستیم بکشیمشون...

ترم اول که نصف اولش کاملا با دلتنگی خانواده گذشت ....

شیر نسکافه هایی که شبای زمستون می خوردیم و اون شبی که یه قطره ش پرید تو گلوم و تا مرز خفه شدن پیش رفتم...

رفتنمون با دو تا از بچه ها به قدم گاه و صحنه هایی که اونجا باهاشون مواجه شدیم...

کنفرانس ادبیاتی که می دادم و هیچ فایده ای نداشت...

عاشق شدن دو نفر از بچه های کلاس...

تو صف وایسادن واسه گرفتن ژتون تو سلف...

گرمای طاقت فرسا و پتویی که هیچوقت استفاده نشد و اسپیلتی که فقط 10 روز خاموش شد...

امتحانای پایان ترمی که همه درس میخوندن و من....

ترم دوم...

هفته اول هیچیکی جز یکی از پسرا نرفت سر کلاس و استاد هم نامردی نکرد و واسه همه غیبت زد..

شبایی که تو خوابگاه اینقدر می خندیدیم که دلمون درد می گرفت...

نگاه های پر انرژی و اثر گذار من....

هفته قبل از عید که هماهنگ کردیم هیچکی نره و 6تا از پسرا رفتن...

عید که نشستم تمرینا دو تا از کتابامو تا آخر نوشتم...

هفته بعد از که دوباره واسه نرفتن هماهنگ شده بود ما رفتیم

روزی که استاد گرامر نمره میان ترما رو می گفت و به طور کاملا اتفاقی مدادم سمت استاد با فاصله 50cm پرتاب شد و یکی گفت استاد ببینین دوباره امتحان نمی گیرین بچه ها قصد جونتون رو کردن و استاد که بهم گفت حتما کلاس پرتاب نیزه ثبت نام کن چون می دونم که مدال میاری...ومن....

هفته هایی که با درس خوندن گذشت...

فرجه ها ...

امتحانا و پشیمونی هم اتاقی هام که چرا مترجمی نیستن چون من می تونستم 10دور بزنم اونا یه دورم نمی تونستن ریاضی یا شاهنامه شون رو بخونن...

مارمولک...

پمپ آبی که ترکید و خوابگاه رو آب گرفت و در نتیجه اون یه روز آب نداشتیم...

و بالاخره تموم شد...

با همه سوتی هایی که دادم...

خوب یا بد...

زشت یا زیبا...

سخت یا آسون...

همه اتفاقا و رخدادای زندگی همینطور میگذرن..

به اندازه یه چشم بر هم زدن...
و بستگی به ما داره که با چه دیدی به اونا نگاه کنیم،مثبت یا منفی که تبدیل به خاطره شن یا عذاب...

این پست صرفا واسه ثبت وقایع بود

روزگارتون شیرین..