گاهی اوقات،مثل الان یه حسی دارم که هیچ اسمی نمیشه روش گذاشت،یه جورایی آشوبم.نمی دونم چی شده.اون آرامشی رو که باید ندارم.نمی دونم چی کار کنم.حتی کتابای زبان یا زبان شناسی هم نمی تونن حواسمو پرت کنن.شاید گاهی حضور یه نفر کم باشه.همون دوستی که تقرییا 3هفته هست که با هم حرف نزدیم.یعنی نمی شد که بزنیم.دلم واسه این دوست خوبم تنگ شده.
از وقتی که کنکور دادم و بعد وارد دانشگاه شدم یه اتفاقایی با بعضی از هم کلاسی های مدرسه افتاد که بهم ثابت شد به خیلی از آدما تو زندگی فقط باید دل خوش کرد،نه اینکه دلبسته شد،چون فقط تا زمانی با تو هستن که بدون هیچ حرفی توقعاشون رو حاضر کنی،یعنی فقط تا زمانی که واسشون منفعت داشته باشی.
و در مقابل....
هستند کسانی که اصلا بهشون فک نمی کنی اما یه زمانی متوجه میشی که بدون اینکه بدونی خیلی کارا واست انجام دادن که تو موفقیت نقش خیلی زیادی داشته.این آدما اگه پیدا شن،که البته حتما همه مون تو زندگی مون دیدیمشون وقتی می فهمی چی کار کردن تبدیل به فرشته میشن واسمون.حتی اگه خودشون فک کنن خیلی بدن.چون خیلی بزرگی میخواد به کسی کمک کنی که به فکرت نیست و بهت اهمیت نمیده.
این دوست منم از همین فرشته هاست...
البته این دوست عزیز آدرس وبلاگ منو نداره.جز یه نفر آدرسو به هیچکس ندادم و الان خیلی پشیمونم که همون یه نفر هم می دونه.یعنی پشیمونم کرد
به هر حال....
زندگیتون سرشار از فرشته
بچه که بودم،همیشه فکرمیکردم این فیلمایی که تلویزیون نشون میده زندگی واقعی آدماست،واسه همین همیشه منتظربودم یه روزی فیلم خودم رو هم ببینم.و به خاطر این فکرم وقتی که حواسم جمع بود می شدم یه دختر خیلی خوب که اصلا اذیت نمی کنه.البته کلا بچه آرومی بودم،ولی خب...بعضی وقتا وایمیسادم جلو آینه و خودم یه نقش های خیلی خوب بازی می کردم
الان داشتم به این فکر می کردم که الان که بزرگ شدم چطوری ام؟اون موقع از روی بچگی گاهی وقتا حواسم جمع بود و نقش آفرینی می کردم.اما الان گاهی چنان از زندگی غافل میشم که انگار نه گذشته ای وجود داشته و نه آینده ای توی راهه.الان نسبت به دو سه سال قبلم خیلی بهتر شدم.زندگی با برنامه داره پیش میره.هرچیزی قانون داره.تا شاید روزی که همه از نمایش فیلم زندگیشون خجل میشن،حداقل زیاد سرافکنده نباشم.البته تا زمانی که نتیجه نهایی معلوم نشه به هیچی نمیشه...
ماه رمضون تموم شد.خدا کنه این 11ماه تا سال دیگه رو مواظب کارامون باشیم.
ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ” ﻋﺸﻘﻢ ” ﺭﺍ…
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﺸﻘﺖ ﮐﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻘﺖ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ
ﮐﺎﺭﻫﺎﮐﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ،
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﺩﻭﺭ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ، ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮﺧﺮﻣﻦ
ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ ، ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯿﮕﻮﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺩﺍﺷﺖ ، ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ، ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻤﺶ ، ﺑﯽ
ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯾﺶ
ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮ ﺩ،ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ
ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ …
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ
ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ، ﺍﮔﺮﺑﯽ ﻭﻓﺎﺑﻮﺩ ،
ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ … ؟
ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ “ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ” ﻧﻤﯿﺸﺪﻡ ...
یادت ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ..
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ،
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﺯﺷﺖ ..
ﭼﺎﻗﯽ ﯾﺎ ﻻﻏﺮ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﻣﯽﺟﻨﮕﺪ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ..
ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺘﻨﺖ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺶ ... ﻣﺎﻟﺶ ... شخصییتش ...
حتی ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﺵ ...
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗــــــﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﯽ