من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

علی

پشت کتاب جرج جرداق مسیحی نوشته:


O'Ali,

If I say you're superior to Jesus Christ, my religion cannot accept it!

If I say he's superior to you, my conscience won't accept it!

I don't say you're God!

...So, tell us yourself, o'Ali:

Who are you?!


"ای علی!

اگر بگویم تو از مسیح بالاتری، دینم نمی پذیرد!

اگر بگویم او از تو بالاتر است،

وجدانم نمی پذیرد!

نمی گویم تو خدا هستی!...

پس خودت بگو  بما

" ای علی : تو کیستی؟!؟ "

روزانه

نمی دونم چرا از وقتی این وبلاگو ساختم دیگه هیچی واسه نوشتن به ذهنم نمی رسه.پس یکم از روزانه هام میگم:

از روز بعد از کنکور امسال تقریبا سرم شلوغ بود،میگم شلوغ بود چون می خواستم در کنار تفریح همیشگیم که همون خوندن رمان هست به کلاسم هم برسم،ضمن اینکه پریروز یه مسابقه داشتم که خوشبختانه یا متاسفانه سوم شدم.مامانم خیلی از دستم شاکیه،میگه همیشه شرکت می کنی اما به همین دوم سوم شدن رضایت میدی،شاید حق با اونه.باید یه تحول اساسی!!!! در خودم ایجاد کنم.اما از اونجا که قول دادم دیگه به خودم قول ندم،پس نه قول میدم،نه پیش بینی می کنم.فقط با همین برنامه ای که هر چند زیاد هم قوی نیست جلو میرم.تا الان که خوب پیش رفتم.اما نمی دونم چرا... اما هیچوقت از خودم احساس رضایت ندارم،شاید به خاطر همین هست که هیچوقت دقیقا مطابق انتظار عمل نمیکنم،چون یا بابت گذشته افسوس می خورم یا استرس آینده ای که هنوز نیومده و قابل ساختن هست رو می خورم.

به عنوان یه دانشجوی مترجمی هرچقدر هم که دامنه لغاتم زیاد باشه زشت بود 504 رو حفظ نبودم،که دیگه الان درسای آخرم.ضمن اینکه نصف لغات تافل رو هم حفظ کردم.اما باید معنی همه اینا رو از دیکشنری آکسفورد هم بلد باشم.

این روزا یه اتفاقی افتاد،یه قدم رفتم سمت خدا،خیلی خوب و دلنشین بهم جواب داد.خدایا دوستت دارم


نمی دونم چرا چند روزه وقتی میخوام تو وبلاگای دیگه کامنت بذارم نتم باهام لج میکنه و نمیشه

منطق ماشین دودی

این مطلب رو تو یه مجله خوندم.جالبه:

یه نفر که یه آدم نکته سنجی بوده، یه تعبیر خیلی لطیف داشته که اسمش رو گذاشته بوده: منطق ماشین دودی، ازش می پرسن منطق ماشین دودی چیه؟جواب داده بوده که: من درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی میشناسم.

وقتی بچه بودم،منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود. آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبودو فقط قطار تهران-شاه عبدالعظیم بوده.من می دیدم که وقتی قطار در ایستگاه است، بچه ها دورش جمع می شوند و به زبان حال می گویند:ببین چه موجود عجیبی است..! معلوم بود احترام و عظمتی برای آن قائل هستند.تا قطار ایستاده بود، با یک نطر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به آن نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد، همین که قطار راه می افتاد ، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و به قطار حمله می کردند.من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به او نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود،اعجاب بیشتر وقتی است که حرکت می کند. این معما برایم بود تا زمانی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.

دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانی هاست که هر چیزی و هر کسی تا زمانی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت،نه تنها کسی کمکش نمیکند،بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند، نه ساکت، متحرکند، نه ساکن، با خبرند،نه بی خبرتر.

گاندی خطاب به نامزدش

خوب من! هنر در فاصله هاست...

زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.

تو نباید آن کسی باشی که من می خواهم و من نباید کسی باشم که تو می خواهی.

کسی که تو می خواهی از من بسازی، یا کمبودهایت هستند، یا آرزوهایت.

من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من. خوب من، هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش ، نادیده گرفتن کمبودها....

زندگی است دیگر.

همیشه که همه رنگ هایش جور نیست.

همه سازهایش کوک نیست.

باید یاد گرفت با هر سازش رقصید،حتی با ناکوک ترین ناکوکش.

اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،حواست باشد به این روزهایی که دیگر بر نمی گردد.

به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند.به این سالها که به سرعت برق گذشتند.

به جوانی که رفت، میانسالی که می رود. حواست باشد به کوتاهی زندگی.

به زمستانی که رفت، بهاری که دارد تمام می شود کم کم.

ریز ریز ، آرام آرام، نم نمک...

زندگی به همین آسانی می گذرد.

ابر های آسمان گاهی می بارد، گاهی هم صاف است ، بدون ابر ، بدون بارندگی.


امروز از صبح هوا ابری بود و گاهی هم یه نم نم بارون داشتیم،هوای خنکی هست الان،واقعا تو تابستون یکم عجیبه!!!!!

آسمون دلتون همیشه آفتابی و بهاری


....

به هــم نمــی رســیـم ...!

امــا...

بهــتـریــن غــریـبه ات مــی مـانــم که تــو را هــمیشـه دوســت خـواهــد داشـت...!

دلــم گــرفـتـه از ایـن شـهـر کــه آدم هـایـش ، هـمـچـون هـوایـش نـاپـایـدارنـد...

گــاه آنـقــدر گــرم کـه نـفـسـت مـی گـیـرد...

گــاه چـنــان ســرد کـه بدنـت مـی لـرزد....!

مـن و تــو هیــچــوقـــت «مـــا» که نشـدیــم هیـــچ ...

مـن نیـمـی از خودم را هم باختم....!

دوراهی

گاهی وقتا ما آدما تو یه زمانای خاصی فرصت انجام یه کاری رو داریم .اما اگه ارزش واقعی و مزیت هایی که بعد از انجام اون کار گیرمون میاد رو ندونیم ممکنه که در انجام کار کوتاهی کنیم و اون رو به بعد موکول کنیم بعد یهو به خودمون بیایم و ببینیم که ای وای...زمان از دست رفت و ما هم کاری نکردیم.حالت بدتری که می تونه وجود داشته باشه وقتی هست که حتی بعد از اتمام وقت هنوز هم تو جهل خودمون باقی مونده باشیم و عمق شاید فاجعه رو درک نکنیم.این طور وقتا دیگه هیچ کاری نمیشه انجام داد.زمانی می فهمیم چی شده که دیگه حیلی دیره ،اگر هم بشه جبران کرد باید تاوان زیادی رو بابتش پرداخت.

نمی دونم چی میشه.شاید هنوز هم راهی وجود داشته باشه.که البته نیاز به یک اراده پولادین داره.شاید هم بهتر باشه که کاری نکنم چون الان هم شرایط بد نیست.و ممکنه به چشم خیلی ها خوب هم باشه.فقط نیاز دارم با یه نفر صحبت کنم که متاسفانه صحبت با اون شخص منجر به از دست دادن بهترین دوستم میشه و.... پس این هم نمیشه.یاباید اجبارا ادامه داد و به جاهای خوب رسید.یا ریسک کرد که شاید بشه و شاید نشه.