من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

نامه خدا به انسانها

صبح که بیدار شدی نگاهت می کردم، اما متوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که می خوای بپوشی، فکر می کردم یه لحظه وقت داری به من بگی «سلام» اما بعد دیدمت که از جا پریدی. اما در عوض تو به دوستت تلفن زدی . با آن همه کار گمان می کنم که وقت نداری با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از ناهار هی دور و برت را نگاه می کنی شاید خجالت می کشیدی، یادم نکردی ! بعد از انجام کار در حالی که تلویزیون نگاه می کردی ، شام خوردی بازم با من صحبتی نکردی! به خانواده ات شب بخیر گفتی و خوابیدی. نمی دانم چرا به من شب بخیر نگفتی ، اما اشکالی ندارد.مگر صبح به من سلام کردی؟ صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود لمس کردم.چقدر مشتاقم که بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتری را تجربه کنی، احتمالا متوجه نشدی که من در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من آنقدر دوستت دارم که همیشه منتظرتم،منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر، یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، به امید روزی که کمی به من وقت بدهی، به خاطر خودت! من همیشه دوستت دارم.

خدا

چرا قانون جذب برای عده ای عمل نمیکند


تا به حال شده از خوانــــدن کتاب های روانشناسی و تکرار عبارات تاکیدی خسته و دلزده شوی و با غرولند به خودت بگویی:«دیگر جواب نمی دهد» یا گاهی اوقات وقتی همه تلاشت را برای رسیدن به کاری انجام می دهی و نتیجه ای نمی گیری، زیر لبت زمزمه کنی:«قانون جذب یک دروغ بزرگ بیش نیست»! اما بگذار همین الان خیالت را راحت کنم که این تنها مشکل شما نیست و میلیون ها مردم دیگر مانند خودت نمی توانند به درستی از قانون جذب استفاده کنند. اما ما به شما با دلیل و مدرک ثابت می کنیم مشکل فقط خود شما هستید نه قانون جذب  ادامه مطلب ...

آتش زیر خاکستر

دوس دارم بنویسم از آرزوها و آرمانهایی یا تو نطفه خفه شدن یا یا مثل آتش زیر خاکستر موندن، زنده ان ولی پنهان.نیاز به یه تلنگر دارن واسه شعله کشیدن،مثل باد..که بعضی وقتا حتی اگه یه نسیم کوتاه هم بوزه شعله میکشن،پروانه می سوزانند..

یه زمان آتش زیر خاکستر نبودن،یه زمان بود که فقط یه حرارت که محتاج باد باشه نبودن،اون زمان شعله بودند می سوختند،می سوزوندند،به اونایی که فاصله شون رو رعایت می کردند نور و گرما می بخشیدند و کسانی که از حد خودشون می گذشتند رو نابود می کردند..

چی شده که الان فقط یه حرارت باقی مونده؟ چی به سرشون اومد؟...

شاید چون لوازم شعله کشیدنِ مدام رو در اختیار نداشتن...محرومیت از حقی که باید می بود...از حقیقت هایی که باید وجود می داشت و و واقعیت ها باهاشون یار نبودن..به یه جمله اعتقاد دارم همیشه همه چیز اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره..خیلی اتفاقا ممکنه بیفته که تو رو به یک قدمی اون چیزی که می خوای میرسونه،ولی وقتی که فکر می کنی دیگه همه چیز درست شده ،یهو یه اتفاق دیگه که به مراتب قوی تر از اون اتفاقای قبلی هست می افته که از عرش به فرش پرتابت می کنه، چنان از اون دلخواهت دور می افتی که انگار سالهاست به چنین چیزی فک نکردی، یا چنین چیزی اصلا وجود نداشته...

نمی خوام بگم آدمی هستم که تا اینجا تو زندگیم شکست خوردم..نه..اتفاقا از دیدگاه خودم موفق هم هستم،فقط یه چیزی آرزوم بود که یه مانع بزرگ جلوش ظاهر شد و هرچی جنگیدم دیگه بهش نرسیدم..

ولی با تمام ناراحتی که بابت نرسیدن به اون دارم به آینده امیدوارم،امیدوار روزی که بتونم به همه دنیا بگم:من تونستم،هرکی تلاش کرد که راه منو سد کنه،ناکام موند. شاید تونستید یه زمان متوقفم کنید،اما این توقف مقطعی بود، و الان دیگه تا اونجا که بتونم ادامه میدم..بی هیچ مکث و درنگی..تا اونجا که دیگه ادامه ای وجود نداشته باشه...یعنی ته تهش!


قول میدم دیگه به خودم قول ندم!!!!


دانشگاه

امروزامتحانام تموم شد و به خونه برگشتم.امتحانا تموم شد دیگه...اولین سال دانشگاهم تموم شد با تموم اتفاقای خوبش و اتفاقای دیگه ای که در زمان انجام وقوعشون بد و ناخوشایند به نظر میان اما الان به همونا هم که فک میکنم لبخند به لبم میارن

از روز اولی که قبول شدم و من فقط همین رشته رو میخواستم در حالی که خانوادم فقط به قبول شدنم تو اولین کد رشته انتخابیم فک میکردن.همونی که به اصرار اونا زدم....

روزایی که باید ثبت نام میکردم و ساعت 8شب قبل از اینکه برم تازه کارایی که باید انجام میدادم رو یکی یکی میفهمیدم .یعنی دقیقا آخرین لحظات دقایق اضافه

روز اول دانشگاه که بوقی بودن خودمون رو کاملا نشون دادیم و رفتیم سر کلاس و استادی که هی به ما گوشزد می کرد که دست از این رفتارای دانش آموزیتون بردارین

اولین هفته ای که به خونه برگشتم و پاکتی که کتابام توش بود پاره شد و همه کتابا ریخت ...

3تا موشی که تو خوابگاه دیدیم به سختی تونستیم بکشیمشون...

ترم اول که نصف اولش کاملا با دلتنگی خانواده گذشت ....

شیر نسکافه هایی که شبای زمستون می خوردیم و اون شبی که یه قطره ش پرید تو گلوم و تا مرز خفه شدن پیش رفتم...

رفتنمون با دو تا از بچه ها به قدم گاه و صحنه هایی که اونجا باهاشون مواجه شدیم...

کنفرانس ادبیاتی که می دادم و هیچ فایده ای نداشت...

عاشق شدن دو نفر از بچه های کلاس...

تو صف وایسادن واسه گرفتن ژتون تو سلف...

گرمای طاقت فرسا و پتویی که هیچوقت استفاده نشد و اسپیلتی که فقط 10 روز خاموش شد...

امتحانای پایان ترمی که همه درس میخوندن و من....

ترم دوم...

هفته اول هیچیکی جز یکی از پسرا نرفت سر کلاس و استاد هم نامردی نکرد و واسه همه غیبت زد..

شبایی که تو خوابگاه اینقدر می خندیدیم که دلمون درد می گرفت...

نگاه های پر انرژی و اثر گذار من....

هفته قبل از عید که هماهنگ کردیم هیچکی نره و 6تا از پسرا رفتن...

عید که نشستم تمرینا دو تا از کتابامو تا آخر نوشتم...

هفته بعد از که دوباره واسه نرفتن هماهنگ شده بود ما رفتیم

روزی که استاد گرامر نمره میان ترما رو می گفت و به طور کاملا اتفاقی مدادم سمت استاد با فاصله 50cm پرتاب شد و یکی گفت استاد ببینین دوباره امتحان نمی گیرین بچه ها قصد جونتون رو کردن و استاد که بهم گفت حتما کلاس پرتاب نیزه ثبت نام کن چون می دونم که مدال میاری...ومن....

هفته هایی که با درس خوندن گذشت...

فرجه ها ...

امتحانا و پشیمونی هم اتاقی هام که چرا مترجمی نیستن چون من می تونستم 10دور بزنم اونا یه دورم نمی تونستن ریاضی یا شاهنامه شون رو بخونن...

مارمولک...

پمپ آبی که ترکید و خوابگاه رو آب گرفت و در نتیجه اون یه روز آب نداشتیم...

و بالاخره تموم شد...

با همه سوتی هایی که دادم...

خوب یا بد...

زشت یا زیبا...

سخت یا آسون...

همه اتفاقا و رخدادای زندگی همینطور میگذرن..

به اندازه یه چشم بر هم زدن...
و بستگی به ما داره که با چه دیدی به اونا نگاه کنیم،مثبت یا منفی که تبدیل به خاطره شن یا عذاب...

این پست صرفا واسه ثبت وقایع بود

روزگارتون شیرین..


مارمولک

دیشب تو خوابگاه یه اتفاقی افتاد.نشسته بودیم و مثلا داشتیم درس میخوندیم که من یه مارمولک کنار دیوار دیدم.آروم به یکی از بچه ها گفتم که اونم جیغ زد و خودش و 2نفر دیگه با جیغ دویدن بیرون از اتاق.واقعا ترسیده بودن.به سرپرستمون گفتیم که بیاد مارمولکه رو بگیره و بکشه.اما اون که داشت با گوشیش حرف می زد اصلا به حرف ما اهمیت نداد و تا 20دقیقه بعد بیرون نیومد.تو این 20 دقیقه دوستان عزیز من پاهاشون رو حتی روی زمین هم نذاشتن.بعد که خانوم سرپرست اومد نتونست مارمولک رو بگیره و هم چنان اتاق ما مثل اتاق وحشت باقی موند.با این تفاوت که حالا دیگه همه وسایلمون هم کف اتاق ریخته بود.دیشب هیچکی حاضر نشد تو اتاق بخوابه و هممون رفتیم تو اتاق سرپرستی

با این اتفاق یه چیزی به ذهنم رسید.این مارمولک می تونه نماد مشکلات کوچک زندگی باشه.که هر کدوم از ما در مواجهه با اونا ممکنه عکس العمل متفاوتی نشون بده.بترسه و فرار کنه.طوری که به خاطر وحشت از اونا نتونه کارای روزانه شو انجام بده...بعضیا هم ممکنه بترسن.اما شدت ترسشون به انداره گروه اول نیست.یعنی کاراشونو انجام میدن اما با کمک دیگران.یعنی حتما باید یکی وجود داشته باشه که به اونا تو انجام کارا کمک کنه.گروه سوم از مشکلات نمی ترسن.اما کاری هم برای حل اونا انجام نمیدن.گروه چهارم اما درصدد حل مشکلات بر میان و اونا رو حل میکنن.اما مهم ترین گروه،گروه پنجم هستند.یعنی اونا با توجه به اهمیت مشکلات و میزان مانع شدن احتمالی اونا واسه حل کردنشون وقت میذارن.راه های زیادی وجود داره که میشه بدون کشتن یه مارمولک،از برحورد با اون جلوگیری کرد...

این وسط یه نکته مهمی وجود داره،توجه کنید که دارین از چه کسی تقاضای کمک می کنید؟اول بدونین تا چه حد واسش مهمین؟اگه مشکل داشته باشین تا کجا کمکتون می کنه؟

اما بهترین راهکار اینه که خودتون بتونید از پس سختیا بر بیاید و ازشون با موفقیت عبور کنید...