-
زندگی جدید
جمعه 6 آذر 1394 16:23
توی زندگی هرکدوم از ما آدما، یه سری هستن که میان و زود میرن. گاهی از بعضیاشون یه خط عطر باقی می مونه... ولی.... تصمیم گرفتم خودمو ببخشم.. یه شروع جدید.. کارای جدید... آدمای جدید.. راه های جدید... و یه زندگی جدید... there's no turning back! خدایا بازم شکرت.. من از رو نمیرم.. این یه بارم دستمو ول نکن...
-
بارون پاییزی
یکشنبه 17 آبان 1394 03:26
بارون خیلی قشنگه... شاید حس خوبی به آدم میده... ولی به نظر من بارون هیچوقت نمی تونه نشونه آینده باشه.. یعنی آدمو به آینده نمی بره.. اگه حس خوشحالی و خوشبختی زیاد داشته باشی... تو بهترین حالت ممکنش اینه که درحالی که با اونی که دوسش داری میشینی و درحالی که دارین چایی می خورین به بارون نگاه می کنین.. شایدم واسه بعضی...
-
جشن پاییزی
جمعه 15 آبان 1394 14:15
و در روز جشن وسط پاییز،در یه روز خیلی پاییزی، در آخرین روز باقی مونده، من اولین مقاله م رو به یه همایش فرستادم، نمی دونم قبول بشه یا نه، ولی امیدوارم که بشه. با یکی از دوستام نوشتیم. بعد از کلی دردسر و فکر درباره موضوع مقاله، و طبق معمول سوتی های عظیم من ، یه چکیده قبل از خود مقاله!!!! نوشتیم و نیم ساعت قبل فرستادیم....
-
یادداشت مهر
پنجشنبه 23 مهر 1394 20:29
یه چیزایی فکرمو مشغول کرده، مثلا اینکه چرا بعضی آدما همیشه از بالا به آدم نگاه می کنن. انگار که حرفا و کارای خودشون وحی منزل و صواب مطلق هست و هرکاری که بقیه انجام میدن امکان نداره کاملا درست باشه. من خودم معتقدم که هیچ آدمی صد در صد خوب و هیچ کاری صد در صد درست نیست، ولی برای بار هزارم میگم که هیچ بد مطلقی هم وجود...
-
لیلی نام تمام دختران زمین است...
چهارشنبه 11 شهریور 1394 20:20
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من. خدا شعلهای به او داد. لیلی شعله را توی سینهاش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا میکرد. لیلی گـُر میگرفت. خدا حظ میکرد. لیلی میترسید....
-
و خدایی که در این نزدیکی ست...
جمعه 16 مرداد 1394 23:17
اون 3:30 که پشت در اتاق عمل نشسته بودم، حسای زیادی به سراغم اومد، شاید اون حسی که هیچوقت فراموش نشه حس ناامنی و بی مونس بودنی بود که ماه اولی که به دانشگاه رفتم، تو همون 40 روز ندیدن مامانم به سراغم اومد، ... اصلا لحظه های خوبی نبود، درحالی که 2شب اصلا نخوابیده بودم، نگران فرشته ام بودم که توی اتاق عمل بود و 1 نفر...