-
نامه خدا به انسانها
سهشنبه 3 تیر 1393 22:43
صبح که بیدار شدی نگاهت می کردم، اما متوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که می خوای بپوشی، فکر می کردم یه لحظه وقت داری به من بگی «سلام» اما بعد دیدمت که از جا پریدی. اما در عوض تو به دوستت تلفن زدی . با آن همه کار گمان می کنم که وقت نداری با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از ناهار هی دور و برت را نگاه می کنی شاید خجالت می...
-
چرا قانون جذب برای عده ای عمل نمیکند
جمعه 30 خرداد 1393 15:47
تا به حال شده از خوانــــدن کتاب های روانشناسی و تکرار عبارات تاکیدی خسته و دلزده شوی و با غرولند به خودت بگویی:«دیگر جواب نمی دهد» یا گاهی اوقات وقتی همه تلاشت را برای رسیدن به کاری انجام می دهی و نتیجه ای نمی گیری، زیر لبت زمزمه کنی:«قانون جذب یک دروغ بزرگ بیش نیست»! اما بگذار همین الان خیالت را راحت کنم که این تنها...
-
قانون جذب
جمعه 30 خرداد 1393 00:13
بر اساس قانون جذب ما چه کسانی را جذب میکنیم و یا چه کسانی جذب ما میشوند؟ هر فردی در زندگی یک سری دوستان خاصی دارد که تقریبا همه آن دوستان، از خصوصیاتی نسبتا شبیه به هم برخوردارند و با به عبارتی دیگرمعمولا طیف دوستان و همنشینان هر شخص، افراد خاصی هستند که خصوصیات اخلاقی نسبتا شبیه هم دارند. قانون جذب فقط منحصر به...
-
آتش زیر خاکستر
چهارشنبه 28 خرداد 1393 00:52
دوس دارم بنویسم از آرزوها و آرمانهایی یا تو نطفه خفه شدن یا یا مثل آتش زیر خاکستر موندن، زنده ان ولی پنهان.نیاز به یه تلنگر دارن واسه شعله کشیدن،مثل باد..که بعضی وقتا حتی اگه یه نسیم کوتاه هم بوزه شعله میکشن،پروانه می سوزانند.. یه زمان آتش زیر خاکستر نبودن،یه زمان بود که فقط یه حرارت که محتاج باد باشه نبودن،اون زمان...
-
دانشگاه
دوشنبه 26 خرداد 1393 21:26
امروزامتحانام تموم شد و به خونه برگشتم.امتحانا تموم شد دیگه...اولین سال دانشگاهم تموم شد با تموم اتفاقای خوبش و اتفاقای دیگه ای که در زمان انجام وقوعشون بد و ناخوشایند به نظر میان اما الان به همونا هم که فک میکنم لبخند به لبم میارن از روز اولی که قبول شدم و من فقط همین رشته رو میخواستم در حالی که خانوادم فقط به قبول...
-
مارمولک
چهارشنبه 21 خرداد 1393 00:18
دیشب تو خوابگاه یه اتفاقی افتاد.نشسته بودیم و مثلا داشتیم درس میخوندیم که من یه مارمولک کنار دیوار دیدم.آروم به یکی از بچه ها گفتم که اونم جیغ زد و خودش و 2نفر دیگه با جیغ دویدن بیرون از اتاق.واقعا ترسیده بودن.به سرپرستمون گفتیم که بیاد مارمولکه رو بگیره و بکشه.اما اون که داشت با گوشیش حرف می زد اصلا به حرف ما اهمیت...