من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

از همه جا

همیشه آدما یه سری توانایی هایی توی وجودشون دارن که توی یه مقطع خاص از زندگی (معمولا اواخر کودکی و اوایل نوجوانی ) از اون استفاده می کنن، اما بعد از مدت بر اثر تلقین اطرافیان و اغلب دوستان ، اون توانایی رو نادیده می گیرن و یه مدت بعد به خاطر تلقین زیاد کلا وجود اون توانایی رو در خودشون انکار می کنن. اما حقیقت اینه وقتی که یه چیزی به طور فطری تو وجود آدم باشه هیجوقت از بین نمیره ممکنه براثر تلقین یا یه سری عوامل دیگه فقط به خواب میره و از اونجا که به خواب رفتن اون ریشه در روان آدم داره بیدار کردنش واقعا کار مشکلی هست. 

 

مثل چندتا از ویژگی های خوبی که من داشتم و بعد از اینکه یه کوچولو بزرگ شدم براثر شوخی و تمسخر توی مدرسه ،، ضمیر ناحودآگاهم اونا رو به قسمت خاک خور مغزم فرستاد و نتیجه این شد که در فقدان اون توانایی ها و خصایص، اعتماد به نفسم به میزان قابل توجهی کاهش یافت.


مدرسه که می رفتم و حتی الان توی دانشگاه، معمولا جز اولین نفراتی هستم که واسه کنفرانس داوطلب میشم(رشته مون طوری هست که معمولا هفته ای دو سه بار باید ارائه بدیم) چون همیشه به خودم میگم دیگه نباید بذارم این اعتماد به نفس کم کار دستم بده و این بار حتما موفق میشم،اما به لحظات اصلی که نزدیک میشم از داوطلب شدنم پشیمون میشم و معمولا نمره های خوبی هم که ازارائه می گیرم به دلیل شونه خالی کردن بقیه از کنفرانس هست و اینکه نفراول هستم و داستان اینکه استاد نمی دونستیم باید چطور و چیارو اراعه بدیم و از این حرفا...


خلاصه...


یکی از دختران عزیز هم کلاسی که اتفاقا خوابگاهمون هم یکی هست ، سنش از بقیه بیشتره،و هم به خاطر سنش و هم اینکه درسش خوب هست ویه دلایل دیگه به ظاهر مورد احترام بقیه هم کلاسی ها هست،فک می کنم بین دخترا نفر دوم باشه از نظر درسی(میگم بین دخترا،چون ما پسرامون ترم 1و 2 که درس می خوندن واقعا ترکونده بودن و ما دخترا به گردپاشونم نمی رسیدیم،البته همچنان بهترین افراد کلاس دونفر از آقایون هستند.) بالاخره ترم قبل از اینکه اینهمه از خودش تعریف می کرد و درسی که اون شب امتحان از استرسش نمی دونست چی کار کنه و واقعا 7دور خوند و من حتی 1دورم کامل نخوندم،من 17شدم و اون..14(اکثرکلاس این درس رو فقط به لطف مدیر گروه که با استاد صحبت کرد با نمره 10پاس شدن.) تابستون زیاد به این مسئله فک کردم و نتیجه این شد که ترم قبل رو شب امتحان واقعا خوندم و وقتی که خود دوستم چیزایی که واسه دیدن کارنامه تو سایت لازم بود رو بهم داد مشاهده نمودم که معدل من فقط 20صدم بااون اختلاف داره،اونم به لطف نمره درس 4واحدی که استادش باهام لج بود و دقیقا با نمره ای که بهم داد معدلم از 18.25 به 17.5 رسید وگرنه بیشتر می شدم،(استاد عزیز لج بودنش رو سرکلاسم بهم نشون داد و وقتی که یه درس 2صفحه ای رو باید خلاصه می کردیم و بنده 10دقیقه وایسادم توضیح دادم یه لبخند زیبا به لب نشوند و گفت که اصلا نمره ای به من تعلق نمی گیره و فقط انرژی هدر دادم.بماند که چقدر پسرای کلاس مستفیضم کردن و بهم تیکه انداختن.البته به این کارش همه اعتراض کردن،اما یه هفته دیگه هم که به یه دلایلی کل دانشگاه اعتصاب کردن و یک هفته تقریبا کل کلاسا تعطیل بود،من و یکی از آقایون که کلا حضورش حس نمیشه و هیچ هفته ای حضور نداشت جز همون هفته اعتصاب رفتیم یونی،و از اونجا که کلا اون آقا منو نمیشناخت،تا من به خودم بجنبم رفت سرکلاس و استادم اومد و با همون یه نفر کلاس تشکیل داد.منم دمم و گذاشتم رو کولم و رفتم سرکلاس. استادم همینکه حضوری زد امرفرمود که برم و درس رو توضیح بدم...القصه... منم رفتم و برای پسری که داشت ترجمه می کرد و استادی که مشغول کتاب خوندن خودش بود ارائه دادم و الحق که صندلیای خالی از همه با دقت تر به حرفای من توجه کردن. خدا رو شکر این ترم با ایشون درسی ندارم وگرنه الان واقعا نمی دونستم چی کار کنم.چون مطمئنم باز کمترین نمره از آن من می شد.)اووه.چقدر از بحث دور شدیم.داشتم درباره اون دوستم می گفتم و معدلامون.آخرشم یه روز که با سرپرست داشتیم صجبت می کردیم برگشت به سرپرست گفت که: من اتفاقا این ترم که گذشت معدلم 19و خورده ای شد و من همون لحظه دو دستی روی سرم کنکاش کردم ببینم درخت نارون سبز نشده باشه.


:: ::این ترم باید تلاش کنم خودم رو به همون آقایی برسونم که چند هفته پیش خواب میدیدم با دختری که دوسش داره جشن عروسیشون بود و من و دختره داشتیم تلاش می کردیم تا اون بخنده و من پشت سرش وایساده بودم و لبش رو از دوطرف می کشیدم و بعد گفتم: ااااا.... بالاخره آقای فلانی خندید.


::این توانایی فراموش شده من هوش زیادم هست، راستش نمی خوام از خودم تعریف کنم اما یه ویژگی که دارم اینه که کافیه یه چیزی رو بخوام،دیگه بدون توجه به چیزی (البته نه اینکه به کسی ضرر برسونما)یه کاری می کنم که به اون برسم. بهم ثابت شده و نکته جالب اینجاست که معمولا با نصف یا حتی 1.3 تلاش بقیه به نتیجه ای یکسان یا بهتر از دیگران می رسم..

می دونید.... مشکلم اینجاست که جایگاهم رو فراموش کردم.


::هنوزم معتقدم تنها کسانی که تونستن خود واقعی من رو بشناسن زهره و امین بودن،که زهره دوستانه کنارم موند اما امین علی رغم حسی که وجود داشت نخواست کم بیاره و یه چیزایی گفت که کلا منو از خودش ناامید کرد. جالب اینجا بود که فک می کرد که حرف نزدن من از این موضوع دال بر عدم آگاهیم هست اما وقتی که یه شب تا 4.30صبح!!! با هم حرف زدیم و حتی شماره دانشجویش روهم بهش گفتم....یه دلیل احمقانه آورد که تو خیلی مهربونی و من نیاز به یه پشتوانه احساسی داشتم. بعضی وقتا فک می کنم کم آورد.خواست خودش رو بهتر از من نشون بده،به دروغ متوسل شد و نفهمید که آدما هرچقدرم دروغگوی حرفه ای باشن آخرش یه جا دروغاشون اونا رو لو میده.مگه اینکه تو دروغ گفتن به جایی برسی که حتی خودتم دروغتو باور کنی.حتما الان به این حرفم می خندین.اما این اتفاق واقعا واسه خودمم افتاد.دروغ گفتم و خودمم دروغمو باور کردم. البته من تو واقعیت دروغ نگفتم.تنها جایی که دروغ گفتم تو دنیای مجازی هست و که اونم اگه دروغ نگی حماقته(یه بار این حماقتو کردم و ترکشش یه کوچولو بهم اصابت کرد.)


به قول آقای ز. :I have no idea


::شاید دلیل اینکه اینهمه نوشتم قهوه امشب بود و دفتری که 5ماه پیش سوزوندم.حرفام خیلی سانسور داشت.

::کاش آدرس وبلاگم رو داشت

نظرات 2 + ارسال نظر
علی جمعه 15 خرداد 1394 ساعت 13:54 http://ploton.blogsky.com

اینکه میگن کسی که خودشوبه خواب زده بیدارکردنش مشکله

آدم خواب با یه بار صدازدن بیدار میشه،ولی آدم بیدار هزار بار هم که صدا بزنی بیدار نمیشه
معمولا آدمایی که خودشون دروغ خودشون رو باور می کنن اگه یه روز محاکمه شن آنچنان با اطمینان از خودشون دفاع می کنن که حتی اگه طرف مقابل با چشمای خودش هم حقیقت رو دیده باش به چشماش شک می کنه

نادم پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 06:29 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

... منم مثل تو مات این قصه ام

واقعا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد