من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

زندگی جدید

توی زندگی هرکدوم از ما آدما، یه سری هستن که میان و زود میرن. گاهی از بعضیاشون یه خط عطر باقی می مونه...

ولی....

تصمیم گرفتم خودمو ببخشم..

یه شروع جدید..

کارای جدید...

آدمای جدید..

راه های جدید...

و  یه زندگی جدید...

there's no turning back!


خدایا بازم شکرت.. من از رو نمیرم.. این یه بارم دستمو ول نکن...

بارون پاییزی

بارون خیلی قشنگه... شاید حس خوبی به آدم میده... ولی به نظر من بارون هیچوقت نمی تونه نشونه آینده باشه.. یعنی آدمو به آینده نمی بره.. اگه حس خوشحالی و خوشبختی زیاد داشته باشی... تو بهترین حالت ممکنش اینه که درحالی که با اونی که دوسش داری میشینی و درحالی که دارین چایی می خورین به بارون نگاه می کنین.. شایدم واسه بعضی آدما... شایدم بیشترشون، مثل یه ماشین زمان باشه که به گذشته ببره.. به اون لحظه های خوبی که داشتی... به اون آرزوهای قشنگ.. روزای شیرین.. حتی همون یادآوری خاطرات هم لبخند به لبت میاره.. ولی نه یه لبخند معمولی... لبخندی که پشتش خیلی حسرتا هست... حسرت روزایی که قبلا بی تفاوت ازشون گذشتی و اصلا قدرشون رو اونطوری که باید، ندونستی.. 

شاید بشه گفت این خیلیا، همون کسانی هستن که الان دیگه کاری از دستشون بر نمیاد.. هیچوقت نمیشه یه چیزی رو غیرممکن صد در صد دونست... ولی بعضی اتفاقا اینقد انرژی آدمو می گیرن که دیگه توانی واسه ادامه نداری.. قدرت جنگیدن نداری... بی تفاوت میشی.. یه آدم بی تفاوت که فقط بلده آه بکشه...

نمی دونم....

خدایا شکرت


::حال و هوای دل منم بارونیه


جشن پاییزی

و در روز جشن وسط پاییز،در یه روز خیلی پاییزی، در آخرین روز باقی مونده، من اولین مقاله م رو به یه همایش فرستادم، نمی دونم قبول بشه یا نه، ولی امیدوارم که بشه. با یکی از دوستام نوشتیم. بعد از کلی دردسر و فکر درباره موضوع مقاله، و طبق معمول سوتی های عظیم من، یه چکیده قبل از خود مقاله!!!! نوشتیم و نیم ساعت قبل فرستادیم. 

نظری ندارم. فقط امیدوارم مقاله قبول شه تا اصلش رو هم بفرستیم. خوشحالم و سرشار از امید!


دیشب فهمیدم که از طرف یه استاد دانشگاه بهم پیشنهاد همکاری داده شده بوده!

خدایا شکرت!



یادداشت مهر

یه چیزایی فکرمو مشغول کرده، مثلا اینکه چرا بعضی آدما همیشه از بالا به آدم نگاه می کنن. انگار که حرفا و کارای خودشون وحی منزل و صواب مطلق هست و هرکاری که بقیه انجام میدن امکان نداره کاملا درست باشه. من خودم معتقدم که هیچ آدمی صد در صد خوب و هیچ کاری صد در صد درست نیست، ولی برای بار هزارم میگم که هیچ بد مطلقی هم وجود نداره. نمیشه یه نفرو کامل زیر سوال برد.

کاش منم مثل بعضی آدمای دیگه بزرگترین مشکل زندگیم نمره های کمم بود یا بزرگترین دغدغه م مثلا اینکه شب چی بخورم.. .... پای بعضی مشکلات اینا اصلا به چشم نمیان. دلیلی نمیشه وقتی حتی زهره  هم که از کوچیکترین مسئله زندگی همدیگه می دونیم هم در این باره نمی دونه، وقتی یه بار که شرایطمو بهش گفتم گفت اصلا همچین آدمی نمی تونه هیچی رو تحمل کنه و زود کم میاره، ترجیح می دم بازم به هیشکی نگم و توی چشم بقیه همون آدم سرسخت ولی بیخیال باشم. وقتی کسی نمی تونه مشکل آدمو حل کنه، پس همون بهتر که اصلا نفهمه. بعضی دردا جار زدنشون فقط موقعیت آدم رو پایین میاره. بعضی چیزا باید همیشه تو دل محفوظ بمونن. حتی اگه تبدیل بشن به یه بغض گنده تو گلوت، حتی اگه چشمات بسوزن، نباید سفره دلتو باز کنی. چیزایی که تو دله که بازیچه نیستن که با گفتنشون یکی بهت ترحم کنه و چند نفرم با شنیدنشون از دور و برت برن. تنهایی یه درد داره، ولی اگه کسانی دور و برت باشن ولی نفهمنت هزار درد...

خیلی خوبه اگه آدم پیش دلش شرمنده خودش نباشه. دردناکه اگه الان به خاطر گذشته ت پشیمون باشی که کاش بعضی کارا رو نمی کردی و کاش بعضی جاها نبودی و کاش یه کارایی رو خیلی بیشتر انجام می دادی. شاید هیچوقت واسه شروع دیر نباشه. اما یه چیزایی لذت اصلیشون به سر وقت بودنشونه. مثل داروی مسکن، که اگه همون اول درد بخوریش زود راحت میشی، ولی اگه هی دست دست کنی و بذاری آخر کار، هم بیشتر طول می کشه تا اثر کنه و هم اینکه درد روحتو تاجایی که تونسته آزار داده...

نمی دونم. شایدم اشتباه فکر می کنم...

خدایا به داده و نداده و گرفته ات شکر...



لیلی نام تمام دختران زمین است...

خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من.

خدا شعله‌ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه‌اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت‌: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می‌کرد. لیلی گـُر می‌گرفت. خدا حظ می‌کرد. لیلی می‌ترسید. می‌ترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد. مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. خدا گفت: اگر لیلی نبود٬ زمین من همیشه سردش بود.

   ادامه مطلب ...

و خدایی که در این نزدیکی ست...

اون 3:30 که پشت در اتاق عمل نشسته بودم، حسای زیادی به سراغم اومد، شاید اون حسی که هیچوقت فراموش نشه حس ناامنی و بی مونس بودنی بود که ماه اولی که به دانشگاه رفتم، تو همون 40 روز ندیدن مامانم به سراغم اومد، ...

اصلا لحظه های خوبی نبود، درحالی که 2شب اصلا نخوابیده بودم، نگران فرشته ام بودم که توی اتاق عمل بود و 1 نفر پیشم نشسته بود که انگار فقط اومده بود و وظیفه داشت تا کارمو به جایی برسونه که تو ذهنم هزاربار یهو از جابلند شم و دستمو یه تکون کوچولو بدم و یه ضربه ناقابل نثارش کنم...

ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برگردم به بخش و یه لیوان آب به اون دل سرگردونم برسونم...

خدارو هزااار بار شکر میگم که خطر رفع شد....

ولی... الان دوتامون یه درد مشترک داریم و امیدوارم هیچوقت اون روز نیاد که دوتامون با همدیگه ندونیم از شدت درد چی کار کنیم، دردی که واقعا هیچ درمانی نداره....

خدایا شکرت... شکرت... شکرت... الحمدلله کماهواهله