ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
اون 3:30 که پشت در اتاق عمل نشسته بودم، حسای زیادی به سراغم اومد، شاید اون حسی که هیچوقت فراموش نشه حس ناامنی و بی مونس بودنی بود که ماه اولی که به دانشگاه رفتم، تو همون 40 روز ندیدن مامانم به سراغم اومد، ...
اصلا لحظه های خوبی نبود، درحالی که 2شب اصلا نخوابیده بودم، نگران فرشته ام بودم که توی اتاق عمل بود و 1 نفر پیشم نشسته بود که انگار فقط اومده بود و وظیفه داشت تا کارمو به جایی برسونه که تو ذهنم هزاربار یهو از جابلند شم و دستمو یه تکون کوچولو بدم و یه ضربه ناقابل نثارش کنم...
ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برگردم به بخش و یه لیوان آب به اون دل سرگردونم برسونم...
خدارو هزااار بار شکر میگم که خطر رفع شد....
ولی... الان دوتامون یه درد مشترک داریم و امیدوارم هیچوقت اون روز نیاد که دوتامون با همدیگه ندونیم از شدت درد چی کار کنیم، دردی که واقعا هیچ درمانی نداره....
خدایا شکرت... شکرت... شکرت... الحمدلله کماهواهله
اپم تشریف بیارین
چشم
خدای همه مارو عاقبت بخیر کن
آمین
آمین
سلااااام.ابجی.چقدر خوب.خداروشکر که مامانت بهتره
سلام عزیزم
آره واقعا خداروشکر
خدا رو شکر که نگرانیاز بین رفته
آره واقعا
سلام ابجی جون خوبی؟مامانت بهتر شده؟؟
سلام عزیزم مرسی توخوبی؟
آره خداروشکر خوبه
آخ ان شاالله خدا شفاش بده.
ممنونم
چه عجب شما هم آپدیت میکنید!!!!!!!!!
اصلا فرصت سرزدن به نت نداشتم.

سلااااااام ابجی خوبی.دلم واست تنگ شده بود.امیدوارم مشکلت حل شده باشه عزیزم.برات دعا میکنم
سلام عزیزم. مرسی تو چطوری؟

مامانم مریض شده بود.آره واقعا به دعا نیاز دارم.مرسی