اگه قدرتشو داشتم... یه فندک برمی داشتم و با یه شعله تکلیف خودم رو با این افکار ناخونده نجات می دادم. آدم از آینده اصلا خبر نداره و دقیقا خیلی بده که یه نفر یه مدت توی گوشت یه سری حرفا رو مدااام بخونه تا یه مسئله ای رو بهت ثابت کنه و بعد از یه مدت وقتی اون مسئله جذابیت واهمیتش رو واسه اون از دست داد،اگه بحثش رو پیش کشیدی حتی بهت اجازه صحبت در موردش رو هم نده،به چه دلیل؟چون دیگه دوست نداره! معمولا ما آدما همینطوری هستیم،وقتی که خودمون میخایم دنیا هم باید بخواد،اما اگه ما نخوایم با هزار دلیل و برهان هم قانع نمیشیم.خدایا ببخشید اینو میگم،اما فک کنم خودتم از رفتار بعضی بنده هات تعجب می کنی،منظورم همونایی هستن که یه نوع خوددرگیری مزمن تووجودشونه و ازش خبر ندارن،می دونن یه اشکال از نوع روحیش دارن اما نمی دونن چیه،و طوری وانمود می کنن که انگار همه چیز دقیقا سرجای خودشونه.نمی دونم.. شایدم می بینن کاری از دستشون برنمیاد،خودشون رو به بی خیالی می زنن.
یه سوال...این طور مواقع واقعا باید چی کار کرد؟ یعنی گذر زمان تنها راه حل مسئله هست؟
::دلم یه تغییر بزرگ می خواد،از نوع خوشحال کننده ش...!
:: never mind I,ll find someone like you, I wish nothing but the best for you two...(adele)a
همیشه آدما یه سری توانایی هایی توی وجودشون دارن که توی یه مقطع خاص از زندگی (معمولا اواخر کودکی و اوایل نوجوانی ) از اون استفاده می کنن، اما بعد از مدت بر اثر تلقین اطرافیان و اغلب دوستان ، اون توانایی رو نادیده می گیرن و یه مدت بعد به خاطر تلقین زیاد کلا وجود اون توانایی رو در خودشون انکار می کنن. اما حقیقت اینه وقتی که یه چیزی به طور فطری تو وجود آدم باشه هیجوقت از بین نمیره ممکنه براثر تلقین یا یه سری عوامل دیگه فقط به خواب میره و از اونجا که به خواب رفتن اون ریشه در روان آدم داره بیدار کردنش واقعا کار مشکلی هست.
ادامه مطلب ...ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ اگر ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ؛
این زمان....
ﻣﯿﺸﻮﺩ آن زمان .....
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺴﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖﺧﻮﺭﺩﻩ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ،
فرصت..
ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﮕﺬﺭﺩ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻣﺜﻞ ﺁﺏ ﺗﻨﮓ ﻣﺎﻫﯽ
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند .... !
:::::: فقط تا خط نهم قبول دارم... :::::::
:-)
مرا نادان مپندار! پیش از آنکه درون پنهان مرا جستجو کنی...
و تصور مکن که من نابغه ام، پیش از آنکه مرا از درون مقتبس شده ام جدا کنی...
و نگو که او خسیسی مشت بسته است قبل از آنکه قلب مرا ببینی
و نگو که او خیرخواهی بخشنده است پیش از آنکه بدانی هدف من از مهربانی و بخشش چیست
و مرا دوست و عاشق صدا نکن پیش از اینکه عشق من با همه آنچه از نور و آتش دارد بر تو ثابت نشود
و مرا آسوده ندان تا زمانی که زخم های خونین مرا لمس نکرده ای...
(اندیشه های نو و شگفت،جبران خلیل جبران)