من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

سال سخت

عصر بهم زنگ زد، خواب بودم.خابالود جواب دادم.ظاهرا خودشم یکی صداش زد، بلافاصله بعد سلام گفت بعدا زنگ می زنه.یه ساعت بعد که دوباره زنگ زد نتونستم جواب بدم.یعنی اصلا نفهمیدم.طبق معمول من این سوی دنیا و گوشی در آن سو.

وقتی هم میسد کالش رو دیدم کلا یادم رفت بهش بزنگم.بماند که یه ابسیلون ناراحت شد و گفت دیگه دوسم نداره.اما کل حرفش این بود که با مادر گرامیش دعوا کرده و ... این ترم به قول امیر حتما موفته (می افته) در مورد افتادن منم باهاش همدردم.چون ظاهرا شنبه که میانترم شعر دادم،نه من تنها، بلکه اکثر بچه ها خزعبلاتی رو واسه شعرای unseen نوشتیم که فک کنم استاد محترم فقط دلشو بگیره و به جوابای ما بخنده.من که یکی رو اینقد مسخره جواب دادم که خودمم جلو جوابم یه شکلک خنده کشیدم. البته ترم قبلم همین اوضاع می افتم نمی افتم رو با همین استاد، که درس writing با ایشون بود داشتیم.ولی ظاهرا خود من با نمره 17.75 max شدم!!!!!

از بحث صحبتامون دور شدم...

هعییـــــــیییی خواهــــــر..... :یادته دوتامون سال کنکور چه اوضاعی داشتیم که.... وضع من یکی طوری بود که حتی امین به روم آورد و گفت تو سال کنکور خیلی مشکل داشتی و ....( هندونه های مخصوصی که دوتامون جلو همدیگه زیر بغل خودمون(تاکید می کنم:هرکی واسه خودش) می زدیم.) امسال هم تقریبا شرایط مشابه سال کنکور هست، هم تو باید امتحان علوم پایه بدی، هم من ارشد دارم. نمی تونم قضاوت کنم خوندن درسای پزشکی که تو قبلا پاس کردی سخت تره،  یا زبانشناسی که من فقط تا حالا 2 3تا کورس مثل آواشناسی و ساخت زبانش رو پاس کردم...

یاد بگیر... روی پای خودت وایسا... اینقدرم سخت نگیر... زندگی همه همینقدر سخته.... ولی بازم زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست... .

بدون عنوان

سلام.

خودم می دونم حضورم خیلی کمرنگ... شایدم بی رنگ شده

راستش یه زمانی ادعام سر به فلک می کشید و با وجود اینکه به خوبی از ضعفام آگاه بودم فک می کردم از من بهتر هیشکی نیست

اما کارم به جایی رسید که دیگه از همه چی دست کشیدم

همه آهنگا رو حذف کردم.

همه عطرا رو دور ریختم

دفترا رو سوزوندم

3هفته گوشیمو خاموش کردم

واتس آپ و وایبر و لاین و همه اپ های این مدلی رو دیلتیدم

و الان...

ظاهرم از زمین تا آسمون با سال 93و قبل از اون تفاوت داره

تغییراتم اینقدر محسوس بود که همه بهم گفتن

با روح و روان آدما بازی نکنید،هرکسی تا یه حدی ظرفیت داره

خدایا شکرت


الان به خودم گفتم:آخه یعنی چی که بیام اینجا و چیزایی که توفکرمه رو به همه بگم، چیزایی که توواقعیت فقط عده محدودی از اونا خبر دارن...


سال یکی شدن شما و یکی شدن من مبارک

.

..

...

(هیچوقت فک نمی کردم دختری که توی آزمونهای گزینه2 خیلی خوشمزه میوه می خورد تبدیل بشه به....)

رضا برضائک

سلام

تاحالا به نعمتایی که خدا بهتون داده فک کردین؟

خیلی از ماها ممکنه هرروز از زندگیمون و یکنواختیش اه و ناله کنیم.اما همین زندگی مثلا یکنواخت آرزوی خیلی ها هست.ممکنه حتی یه نفر به اون آدمی که دست یا پا نداره هم غبطه ببره و آرزو کنه کاش به جای اون بود.نقص ظاهر رو داشت،اما دلش خوش بود.آرامش توی زندگی طوری هست که خیلی از ما قدرش رو نمی دونیم.قدرش رو نمی دونیم تا زمانی که در معرض خطر قرار بگیره.و وقتی که توی موقعیت خطرناک باشه اون وقت تازه پس از مدت ها یاد خدا می افتیم و دست به دامان ائمه میشیم تا پیش خدا شفاعتمون کنن تا خدا آرامشمون رو ازمون نگیره.

به نظر من آرامشم مثل سلامتی هست.مثل یه تاج می مونه که فقط کسانی که اون رو ندارن می تونن ببیننش.

گاهی دلمون از دعواهایی می گیره که توی زندگی همه هست.گاهی با یه شکست کوجولو فک می کنیم که دیگه دنیا به آخر رسیده و بدتر از این دیگه نمی تونه اتفاق بیفته. اما هنوز خیلی بدترها وجود دارن.

گاهی وقتی یه اتفاق ناگوار تو زندگیمون می افته به خدا میگیم: خدایا... چرا من؟

ولی... باید فک کنم،چرا من نه؟ مگه من چه برتری نسبت به بقیه دارم که هیچ شکستی نباید داشته؟تفاوت من با بقیه چیه؟ خیلی وقتا این اتفاقای ناگوار همه شون یه تلنگرن.خدا می زنه به شونه هامون و میگه: بنده من، حواست به من بالایی هم هست؟ یا دنیا غرقت کرده؟

اولین شنبه از آخرین هفته سال 93، وقتی می خواستم نماز مغرب بخونم، از شرایط و اوضاع خسته شه بودم، وقتی چادر رو می پوشیدم از ته دلم دعا کردم،دعای لحظه تحویل سال رو خوندم...مرغ آمین فوری آمین گفت.به 24ساعت نرسید که...

خدایا منو ببخش.بنده بدی بودم.قدر نعمتایی که بهم دادی رو ندونستم.

خدایا.. به خاطر همه نعمتایی که بالطف و مهربونیت به من دادی شکر.هیچوقت تنهام نذار و دستمو ول نکن.حتی به اندازه یه چشم به هم زدن

الحمدلله رب العالمین.

http://bayanbox.ir/view/4482462472762397592/14005-887916427908967-5236127411048646017-n.jpg

بابا

پسر درحالی که باگوشی توی دستش بازی می کرد بهم گفت:

-تو مامانت زنده ست؟ گفتم آره.

-جوونه یا پیره؟

-نه جوون نه پیر.

-خوش به حالت.اما بابای من مرده!


::انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم:ناراحت:

خداهمه بابا و مامانایی که با رفتنشون دل بچه هاشون پرغم شد رو قرین رحمت خودش کنه...

عشق

پسرک دور حوض وسط حیاط می دوید و بلند بلند، آواز های نامفهوم می خواند.این کار هر روزه اش بود.زن که دیروز صاحبکار جدیدش برای عدم کارایی، اخراجش کرده بود، پس از دعوای مفصل با دخترکش به حیاط آمد و فریاد زد:« خفه شو بچه». پسرک با فریاد مادر گریه کرد. مادر اورا در آغوش گرفت. هرچه نبود مادر که بود. حتی اگر مردم می گفتند پسرکش شیرین عقل است. حتی اگر مردم می گفتند سروگوش دخترکش زیادی می جنبد... آخر یه چیزی وسط این سینه به نام قلب همیشه می تپد.حتی اگر خون هم به آن نرسد با عشق می تپد. عشق برای زندگی کافیست. همان همه چیز را درست می کند.حتی توانست مرد همسایه را به کمپ ترک اعتیاد ببرد و جوان مواد فروش سرکوچه را برای ازدواج با دختر مورد علاقه اش به توبه وادار کند.

فقط یه اسم!

امـشــبـــــ داشتم یه وبلاگ می خوندم،نوشته بود بعضی اسمها تا آخر عمر آدما از خاطره شون محو نمیشه و شاید یه جورایی مهم ترین اسم زندگیشون باشه. من فقط 20سالمه و تاحالا تو زندگیم تصمیمی که زیاد نقش تعیین کننده داشته باشه واسه خودم نگرفتم.مهم ترین تصمیمی که تاحالا گرفتم همون رشته دانشگاهم بوده که اونم اولین جرقه های انتخابش رو همون اسم به یاد موندنی زد.اسمی که هنوز کمابیش آثار حضورش تو زندگیم هست و درعین حال ازش بی خبرم. زیباترین سالای عمرم، کنارهمین اسم بودم، که اون موقع فراتر از یه اسم ساده بود. . .  .

شاید برای همین باشه که هنوز هم در گذشته هستم و کمتر زمانی هست که به معنای واقعی حال خودم را دریابم. الان به این فک می کنم که باید خاطرات گذشته را به گوشه ای از ذهن سپرد و با یادآوری زیاد، اونها را جایگزین حال نکنیم، که ممکنه این زمان رو هم از دست بدیم. اگرچه من گذشته رو به عنوان دوره از دست رفته عمر خودم نمی دونم.مسلما زیباترین سالهای زندگی هر فرد،همین سالهای قبل من هست که به خاطر آوردنش از شیرینی زیاد به تلخی می زنه.

امروز با خودم فک می کردم، بازم یه سری افکار تکراری به ذهنم اومد: من! به عنوان یه آدم که دو هفتم عمرش رو سپری کرده،تاحالا چه کاری انجام دادم که بتونم با افتخار سرم رو بالا بگیرم و از اون صحبت کنم؟ در واقع هیچ. شاید 2تا کار محدود انجام دادم که یکی رو تا آخرین مرحله پیش رفتم وتموم کردم،اما مدرکش رو نگرفتم،و یه کار دیگه که اونم هنوز تموم نکردم.

امتحانای پایان ترم رو علی رغم ترجمه هایی که داشتم خوب تموم کردم.ممتاز شدم،اما فقط نمره یکی از درسا رو خراب کردم ه اگه اونم خوب می شد نفر اول می شدم.

احساس پوچی می کنم.

کم کم دارم با قانون جذب کاملا آشنا میشم.(جالبه فرشاد می خواست به زهره بگه چی کار کنه و کسی که ازش استفاده کرد من بودم.پنج شنبه که زهره رو دیدم بهش گفتم، می گفت باید کامل اعتقاد داشته باشی تا کار کنه. نمی دونم... شایدم راست میگه...)

احتمالا این ترم تدریس خصوصی هم داشته باشم.البته ممکنه!


::پانوشتـــــ : تمام این اتفاقاتی که تو این پست درباره وقوعشون نوشتم هیچکدوم به اون اسم بی ربط نیستن.الان فقط می تونم بگم: هرکجا هست..خدایا به سلامت دارش! :)