من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

قدر لحظات را بدانیم

ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ اگر ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ؛

این زمان....

ﻣﯿﺸﻮﺩ آن زمان .....

ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺴﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ

ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ
ﺩﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ،
و ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﻗﻨﺪ ﻭ ﺷﮑﻼﺗﯽ
ﺑﻪ ﻣﺬﺍﻕ ﻫﯿﭻ ﻃﺒﻌﯽ ﺧﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ..

ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ،

فرصت..

ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﮕﺬﺭﺩ

ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻣﺜﻞ ﺁﺏ ﺗﻨﮓ ﻣﺎﻫﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﻋﻮﺽ ﻧﺸﻮﺩ
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﻢ ، ﻣﺎﻫﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ …
ﻗﺪﺭ لحظات ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧیم.
زندگی منتظر هیجکس نمی ماند...
هنوز هم می شود از نو شروع کرد …

تقصیر تو نیست

مقصر نبودی ..
عاشقی یاد گرفتنی نیست !
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد 
عاشق که بودی 
دستِ کم 
تشری که با نگاهت می زدی 
دل آدم را پاره نمی کرد !
مهم نیست ...
من که برای معامله نیامده ام ...
اصل مهم این است 
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند !
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای نوشتن ...
فقط بهانه ای است که با تو باشم .. .
اگر چه ..

این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند .... !


::::::  فقط تا خط نهم قبول دارم... :::::::

:-)

ببخش...

گاهی باید فرو ریخته شوی برای "بنای جدید"
ببخش خودت را
برایِ تمامِ راه های نرفته...
برایِ تمامِ بی راه های رفته...
ببخش، بگذار احساست
قدری هوایی بخورد!
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند...

پوست ها و مغزها

مرا نادان مپندار! پیش از آنکه درون پنهان مرا جستجو کنی...

و تصور مکن که من نابغه ام، پیش از آنکه مرا از درون مقتبس شده ام جدا کنی...

و نگو که او خسیسی مشت بسته است قبل از آنکه قلب مرا ببینی

و نگو که او خیرخواهی بخشنده است پیش از آنکه بدانی هدف من از مهربانی و بخشش چیست

و مرا دوست و عاشق صدا نکن پیش از اینکه عشق من با همه آنچه از نور و آتش دارد بر تو ثابت نشود

و مرا آسوده ندان تا زمانی که زخم های خونین مرا لمس نکرده ای...


(اندیشه های نو و شگفت،جبران خلیل جبران)

تولـــــــــد

تولد یــــــکــــــ سالگـــی وبـــــلاگـم مبـارک!!


وبلاگ خاطره عزیز رو می خوندم که تصمیم گرفتم یه وبلاگ هم واسه خودم بسازم.اگرچه خاطره دیگه وبلاگش رو آپ نکرد.
(www.mahkoomin.blogsky.com)

عشق سرد...

و مـــن در عشـــق های ســـرد این خیابان

برهنه شده ام از هرچه عاشـــقانه بافته بودم.

کاش می دانستم پیراهنی به بزرگی ایـــن همه رویا

تن او که هیـــچ...

تن خــــدای او هم زار مـی زند.

کاش می دانستــــم گاهی عاشـــق تصــورات ذهنی

و قلم احساســمان در دیگـــری ها می شـــویم...

ورنـــه...

دنیای آدمــک ها کجا ...

و

عاشـــقانه هـای مـــن و تو کـــجا....!