من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

وقتی غرور یار وفادارت شد!

غرور...

تورا جذاب تر می کرد..

تورا دوست داشتنی تر..

و مرا متحیر و عاشق پیشه تر..!

اما آنجایی قلم به دست شدم که دیگر غرور نبود...

کبر بود!

هرچه بیشتر پیش رفتم..

ریشه این کوه غرور را بیشتر و بیشتر در ضعف دیدم..!

ضعیف بودی و تهی!

نمی جنگیدی و با غرور سعی بر نشان دادن شجاعت هایت داشتی ...!

مغرور بودی و آنکه تو را می خواست..

در زیر ضربه های کاری غرورت ..

آنچنان زخمی شد...

که رفت...!

دلیل رفتن را نخواهی فهمید..

دلیل تنهایی هایت را نخواهی فهمید ..!

زنده باد توجیه که همیشه همراه توست..!

خوشا آن یار وفادارت غرور که لحظه ای رهایت نمی کند..!

لعنت به فکری که دچارت شد...!

و من تنها...

به یک نفر از فهم اعتمادم محتاجم!

افسوس که حالا آنجای زندگی ام

که تمام فلسفه هایی که خوانده ام..

از دستشان هیچ کاری ساخته نیست!

باید مثل یک زن تمام و کمال رفتار کنم..

باید رفت...!

زمان

چه ایده بدی بوده،دایره ای ساختن ساعت

 احساس میکنی همیشه فرصت تکرار هست:
قرار بوده ۸ صبح بیدار شوی و میبینی شده ۸ و ربع٫ 
میگویی: 
اشکال ندارد تا ۹ میخوابم بعد بیدار میشوم!
قرار بوده امشب ساعت ۹ یک ساعتی را صرف مطالعه کتاب کنی،
 می بینی کتاب نخوانده ۱۰ شده.
 میگویی: 
اشکال ندارد
 فردا شب  ساعت ۹ میخوانم.
ساعت دروغ میگوید.
 زمان دور یک دایره نمی چرخد! 
زمان بر روی خطی مستقیم می دود.
 و هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باز نمیگردد.
ایده ساختن ساعت به شکل دایره،
 ایده جادوگری فریبکار بوده است! 
ساعت خوب، 
ساعت شنی است!
 هر لحظه به تو یادآوری میکند که دانه ای که افتاد دیگر باز نمی گردد.
 اگر روزی خانه بزرگی داشته باشم، به جای همه دکورها و مجسمه ها و ستونها،
ساعت شنی بزرگی برای آن خواهم ساخت و میگویم در آن ساعت شنی،
آنقدر شن بریزند که تخلیه اش به اندازه متوسط عمر یک انسان طول بکشد. 
تا هر لحظه که روبرویش می ایستم به یاد بیاورم که زمان «خط» است نه «دایره» و زمان رفته دیگر باز نمی گردد...

دیوانه

ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ” ﻋﺸﻘﻢ ” ﺭﺍ…

ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﺸﻘﺖ ﮐﯿﺴﺖ؟

ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !

ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻘﺖ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ

ﮐﺎﺭﻫﺎﮐﻨﯽ؟

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ،

ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﺩﻭﺭ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ، ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮﺧﺮﻣﻦ

ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ ، ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯿﮕﻮﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺩﺍﺷﺖ ، ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ، ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻤﺶ ، ﺑﯽ

ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯾﺶ

ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮ ﺩ،ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ

ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ …

ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ

ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ، ﺍﮔﺮﺑﯽ ﻭﻓﺎﺑﻮﺩ ،

ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ … ؟

ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ

ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ “ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ” ﻧﻤﯿﺸﺪﻡ ...

یادت باشد....

یادت ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ..


ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ،


ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﺯﺷﺖ ..


ﭼﺎﻗﯽ ﯾﺎ ﻻﻏﺮ ...


ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﻣﯽﺟﻨﮕﺪ


ﺑﺎ ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ..


ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺘﻨﺖ ،


ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...


ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ


ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺶ ... ﻣﺎﻟﺶ ... شخصییتش ...


حتی ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﺵ ...


ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗــــــﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﯽ

مار و پله


 

تاس رو می اندازی و یکی یکی خانه ها را به جلو حرکت می کنی دل تو دلت نیست که نکنه خانه ای رو که می ایستی نیش مار باشه و مجبور بشی در امتداد مار سقوط کنی . اولش می خوره تو ذوقت اما همینکه به پله برسی نیش مار یادت می ره توی هیچ صفحه بازی دم مار به خانه اول برنمی گرده .کافیه چند بار بازی کنی اونوقت مهارت ریختن تاس رو یاد می گیری تا وقتی مهارت ریختن تاس رو یاد نگیری باید همیشه منتظر مار باشی و معلوم نیست درازای مار تو رو چند تا خونه به پایین بر گردونه . اما بازی همین جا متوقف نمی شه تو دوباره تاس می ریزی و شاید این بار روی پله بایستی انقدر این بازی تکرار می شه تا به خانه برسی ، به خوشبختی ! شاید دیرتر از حریفت به خونه برسی اما هیچ وقت بازنده نیستی مگر اینکه بخوای  بازی رو نصفه رها کنی اگر قبول نکنی تاس بریزی برای همیشه باختی .دوست خوبم حالا به زندگی نگاه کن ! یه صفحه است ، صفحه بازی مار و پله ، چرا تو زندگی فراموش می کنی ممکمنه تو خونه ای بایستی که نیش مار تو رو به عقب بر گردونه چرا تو زندگی همیشه منتظره پله ای؟ و با یک بار نیش خوردن چرا باز تاس نمی ریزی؟ اگرحریف زودتر از تو به خانه رسید و صفحه بازی تو را برای همیشه ترک کرد تو باز هم فرصت ریختن تاس را داری همیشه فرصت داری.