بارون خیلی قشنگه... شاید حس خوبی به آدم میده... ولی به نظر من بارون هیچوقت نمی تونه نشونه آینده باشه.. یعنی آدمو به آینده نمی بره.. اگه حس خوشحالی و خوشبختی زیاد داشته باشی... تو بهترین حالت ممکنش اینه که درحالی که با اونی که دوسش داری میشینی و درحالی که دارین چایی می خورین به بارون نگاه می کنین.. شایدم واسه بعضی آدما... شایدم بیشترشون، مثل یه ماشین زمان باشه که به گذشته ببره.. به اون لحظه های خوبی که داشتی... به اون آرزوهای قشنگ.. روزای شیرین.. حتی همون یادآوری خاطرات هم لبخند به لبت میاره.. ولی نه یه لبخند معمولی... لبخندی که پشتش خیلی حسرتا هست... حسرت روزایی که قبلا بی تفاوت ازشون گذشتی و اصلا قدرشون رو اونطوری که باید، ندونستی..
شاید بشه گفت این خیلیا، همون کسانی هستن که الان دیگه کاری از دستشون بر نمیاد.. هیچوقت نمیشه یه چیزی رو غیرممکن صد در صد دونست... ولی بعضی اتفاقا اینقد انرژی آدمو می گیرن که دیگه توانی واسه ادامه نداری.. قدرت جنگیدن نداری... بی تفاوت میشی.. یه آدم بی تفاوت که فقط بلده آه بکشه...
نمی دونم....
خدایا شکرت
::حال و هوای دل منم بارونیه
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من.
خدا شعلهای به او داد. لیلی شعله را توی سینهاش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا میکرد. لیلی گـُر میگرفت. خدا حظ میکرد. لیلی میترسید. میترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد. مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. خدا گفت: اگر لیلی نبود٬ زمین من همیشه سردش بود.
ادامه مطلب ...
اون 3:30 که پشت در اتاق عمل نشسته بودم، حسای زیادی به سراغم اومد، شاید اون حسی که هیچوقت فراموش نشه حس ناامنی و بی مونس بودنی بود که ماه اولی که به دانشگاه رفتم، تو همون 40 روز ندیدن مامانم به سراغم اومد، ...
اصلا لحظه های خوبی نبود، درحالی که 2شب اصلا نخوابیده بودم، نگران فرشته ام بودم که توی اتاق عمل بود و 1 نفر پیشم نشسته بود که انگار فقط اومده بود و وظیفه داشت تا کارمو به جایی برسونه که تو ذهنم هزاربار یهو از جابلند شم و دستمو یه تکون کوچولو بدم و یه ضربه ناقابل نثارش کنم...
ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برگردم به بخش و یه لیوان آب به اون دل سرگردونم برسونم...
خدارو هزااار بار شکر میگم که خطر رفع شد....
ولی... الان دوتامون یه درد مشترک داریم و امیدوارم هیچوقت اون روز نیاد که دوتامون با همدیگه ندونیم از شدت درد چی کار کنیم، دردی که واقعا هیچ درمانی نداره....
خدایا شکرت... شکرت... شکرت... الحمدلله کماهواهله
غرور...
تورا جذاب تر می کرد..
تورا دوست داشتنی تر..
و مرا متحیر و عاشق پیشه تر..!
اما آنجایی قلم به دست شدم که دیگر غرور نبود...
کبر بود!
هرچه بیشتر پیش رفتم..
ریشه این کوه غرور را بیشتر و بیشتر در ضعف دیدم..!
ضعیف بودی و تهی!
نمی جنگیدی و با غرور سعی بر نشان دادن شجاعت هایت داشتی ...!
مغرور بودی و آنکه تو را می خواست..
در زیر ضربه های کاری غرورت ..
آنچنان زخمی شد...
که رفت...!
دلیل رفتن را نخواهی فهمید..
دلیل تنهایی هایت را نخواهی فهمید ..!
زنده باد توجیه که همیشه همراه توست..!
خوشا آن یار وفادارت غرور که لحظه ای رهایت نمی کند..!
لعنت به فکری که دچارت شد...!
و من تنها...
به یک نفر از فهم اعتمادم محتاجم!
افسوس که حالا آنجای زندگی ام
که تمام فلسفه هایی که خوانده ام..
از دستشان هیچ کاری ساخته نیست!
باید مثل یک زن تمام و کمال رفتار کنم..
باید رفت...!
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند .... !
:::::: فقط تا خط نهم قبول دارم... :::::::
:-)