یک جایی؛ در یک لحظه ای آدم در دلش دل تنگی را خاک می کند. دیگر به سراعش نمی رود. برایش کاری نمی کند. حبسش می کند گوشه ای. دست و پایش را می بندد به چیزی....بعد بلند می شود ؛یک چایی می ریزد و احمقانه به آدم های جدیدی که وارد زندگی اش شده اند می خندد – اگر بنشیند در فلان کافه ی فلان خیابان روبروی دل تنگی اش حرفی برای گفتن ندارد.وقتی می داند دل تنگی اش برای آدمی است پیش از آن شب – آن روز – آن ساعت.....
سلام
خوب هستین
بعد از مدت ها آپم تشریف بیارین
سلاااااام ابجی جون.خو کجایی؟؟نیستی چرا؟؟؟
خب دلم تنگیده واست
وقتی اومدی قبل از سلام و احوالپرسی کلی دعوات میکنم بعد هم میزنمت تا دفعه دیگه این همه وقت نری
عه، اجی رمزت که اشتباهه
سلااااااام ابجی عزیزم.
خوبی.سلامتی؟چه خبرا؟؟کجایی عزیزم؟؟
نبینم دلتنگ باشیا
کجایی عزیزم؟
خوبـــــی!
سال نوت مبارک مهربان مهنای من
عــــــزیـــــــزم کجــــــــــایی؟
هیچ خبــــــــری ازت نیــــست!
دلم تنگت شده
عزیزدلم... اومدم.. چندروزی نبودم..
فدای تو
عزیزم همان وخت که این را نوشتی خواندمش..اما نمی دانستم چه بنویسم برایت تا آرامت کند..خودم در همان لحظه ها داشتم دل تنگی هایم را یک جای خاک می کردم...با دل زخم خورده ی خودم چه برای تو می نوشتم...احالا برایت می نویسم"عزیز جان خوبی؟؟؟؟"
پست اخر بیگانه بهمراه گل سرخش تقدیم به همه ی بهارنارنجیا..تقدیم به تو..زودتر بیا مهنای من
با وجود دوست خوبی که همیشه تازگی بهارنارنج رو داره مگه میشه حال بد باقی بمونه...
مرسیی.... عزیزدلمی تو