من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

من و خودم

روزی دوباره، امید دوباره برای ادامه ای بهتر، فبعزتک یا جمیل

دانشگاه

امروزامتحانام تموم شد و به خونه برگشتم.امتحانا تموم شد دیگه...اولین سال دانشگاهم تموم شد با تموم اتفاقای خوبش و اتفاقای دیگه ای که در زمان انجام وقوعشون بد و ناخوشایند به نظر میان اما الان به همونا هم که فک میکنم لبخند به لبم میارن

از روز اولی که قبول شدم و من فقط همین رشته رو میخواستم در حالی که خانوادم فقط به قبول شدنم تو اولین کد رشته انتخابیم فک میکردن.همونی که به اصرار اونا زدم....

روزایی که باید ثبت نام میکردم و ساعت 8شب قبل از اینکه برم تازه کارایی که باید انجام میدادم رو یکی یکی میفهمیدم .یعنی دقیقا آخرین لحظات دقایق اضافه

روز اول دانشگاه که بوقی بودن خودمون رو کاملا نشون دادیم و رفتیم سر کلاس و استادی که هی به ما گوشزد می کرد که دست از این رفتارای دانش آموزیتون بردارین

اولین هفته ای که به خونه برگشتم و پاکتی که کتابام توش بود پاره شد و همه کتابا ریخت ...

3تا موشی که تو خوابگاه دیدیم به سختی تونستیم بکشیمشون...

ترم اول که نصف اولش کاملا با دلتنگی خانواده گذشت ....

شیر نسکافه هایی که شبای زمستون می خوردیم و اون شبی که یه قطره ش پرید تو گلوم و تا مرز خفه شدن پیش رفتم...

رفتنمون با دو تا از بچه ها به قدم گاه و صحنه هایی که اونجا باهاشون مواجه شدیم...

کنفرانس ادبیاتی که می دادم و هیچ فایده ای نداشت...

عاشق شدن دو نفر از بچه های کلاس...

تو صف وایسادن واسه گرفتن ژتون تو سلف...

گرمای طاقت فرسا و پتویی که هیچوقت استفاده نشد و اسپیلتی که فقط 10 روز خاموش شد...

امتحانای پایان ترمی که همه درس میخوندن و من....

ترم دوم...

هفته اول هیچیکی جز یکی از پسرا نرفت سر کلاس و استاد هم نامردی نکرد و واسه همه غیبت زد..

شبایی که تو خوابگاه اینقدر می خندیدیم که دلمون درد می گرفت...

نگاه های پر انرژی و اثر گذار من....

هفته قبل از عید که هماهنگ کردیم هیچکی نره و 6تا از پسرا رفتن...

عید که نشستم تمرینا دو تا از کتابامو تا آخر نوشتم...

هفته بعد از که دوباره واسه نرفتن هماهنگ شده بود ما رفتیم

روزی که استاد گرامر نمره میان ترما رو می گفت و به طور کاملا اتفاقی مدادم سمت استاد با فاصله 50cm پرتاب شد و یکی گفت استاد ببینین دوباره امتحان نمی گیرین بچه ها قصد جونتون رو کردن و استاد که بهم گفت حتما کلاس پرتاب نیزه ثبت نام کن چون می دونم که مدال میاری...ومن....

هفته هایی که با درس خوندن گذشت...

فرجه ها ...

امتحانا و پشیمونی هم اتاقی هام که چرا مترجمی نیستن چون من می تونستم 10دور بزنم اونا یه دورم نمی تونستن ریاضی یا شاهنامه شون رو بخونن...

مارمولک...

پمپ آبی که ترکید و خوابگاه رو آب گرفت و در نتیجه اون یه روز آب نداشتیم...

و بالاخره تموم شد...

با همه سوتی هایی که دادم...

خوب یا بد...

زشت یا زیبا...

سخت یا آسون...

همه اتفاقا و رخدادای زندگی همینطور میگذرن..

به اندازه یه چشم بر هم زدن...
و بستگی به ما داره که با چه دیدی به اونا نگاه کنیم،مثبت یا منفی که تبدیل به خاطره شن یا عذاب...

این پست صرفا واسه ثبت وقایع بود

روزگارتون شیرین..


نظرات 6 + ارسال نظر
khatere hastam سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 22:12

امیدوارم بعد از 3 سال با کوله باری پر از خاطرات خوب دانشگاه رو تموم کنی و یادآوری این روزا برات شیرین باشه

مرسی خاطره جون

گمشده در هارمونی سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 00:34 http://lostinharmony.blogsky.com/

دانشگاه خیلی موجود عجیبیه !! یه ترکیبی هست از حرفای شما و حرفای بادبادک باز !!

خوبی هاش خیلی خوبن، و بدی هاش خیلی بدن !!

ولی خب اونجاس که سرد و گرم روزگار رو می چشی و آدما و ادعاهاشون و عملکرداشون رو میشناسی.

++مگه ادبیاتی انگلیسی ها ، ریاضی هم می خونن؟
مترجمی انگلیسی هستی دیگه ؟؟

آره.درسته
نه.من ریاضی نداشتم.دو تا از هم اناقی هام مهندسی بودن و باید ریاضی میخوندن.یکی دیگه هم ادبیات بود و باید شاهنامه می خوند.عکس العملشون در مقابل من و هم کلاسی هام که تو خوابگاه بودن خیلی خنده دار بود
آره مترجمی زبان انگلیسی ام.

ویرگول سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 00:26 http://comma.persianblog.ir

خوبه که انقدر خاطره داشتی، من از سال اول دانشگاهم اصلا دل خوشی ندارم و خوشحالم که زودتر تموم شد:( واقعا حس مزخرفی دارم از دانشجو شدن!

خوب اون حس مزخرف اوایل واسه اکثر آدما پیش میاد.اما باید باهاش کنار بیای.دانشگاه در کنار تمام تلخی هاش جنبه های مثبت زیادی داره،سال اولی؟اوه..پس هنوز مثل من 3سال دیگه مونده تا تموم شه.حستو تغییر بده
مرسی

مهدی دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:37 http://catharsis.blogsky.com/

دانشگاه تنها جایی که دوستش دارم .
نوع دید و نگاه آدم عوش میشه و با نگاهه ای مختلف آشنا میشه .

آره.همینطوره. دید آدم گسترده میشه

حرف های بی مخاطب دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:09 http://valium.blogsky.com

این خاطرات خوبه
به سلامتی
دو مارمولک که انقد خفن بود وای به حال موش.. اونم سه تا .
خدایی من توان مبارزه با موش رو ندارم هنوز به اون لول نرسیدم.

دو روز درگیر کشتن موشا با چسب موش بودیم.خیلی چندش بودن

بادبادک‌باز دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 23:00 http://kites-season.blogsky.com/

همه اینا رو گفتی و من هنوز دلم واسه دانشگام تنگ نشده
بچه های عبوس و مرده دل
پسرای لاشی
رفیقای نارفیق
حرفایی که پشت سرمون زده می شد و میشنیدیم
قضاوتایی که میشدیم
واسه همین شاید هیچوقت دیگه دلم نخواد کارشناسیو به یاد بیارم !

پشت سر منم حرف زده شد یه بار.یعنی شاید یه جورایی بیشتر دانشجوها(اما نه همشون)بیشتر دنبال حرف هستن به جای درس خوندن...اما در کل سال اولم خوب بود
هنوز 3سال دیگه مونده.شاید آخرش نظر منم مثل تو بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد